فائزه نادری
فائزه نادری
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

برای سین. کاف


سین کاف، یکی از دوستان صمیمی من، بوی برگ نارنج می‌دهد. از آن برگ‌ نارنج‌ها که تند وتیز و تر و‌ تازه است و اگر ناغافل نوک انگشت اشاره‌ات به آن برگ‌های سبز بخورد تا همه‌جایت بوی نارنج نگیرد ول‌کن نیست.

سین هیچ‌وقت ول‌کن نیست حتی وقتی می‌گوید ول کرده‌ام و دیگر فکرش را نمی‌کنم و تمام شد و رفت، باز فکر میکند و باز غصه می‌خورد و باز دور میشود؛ او شبیه یک نارنج گرد و تازه در کنج یک حیاط قدیمی منتظر است؛ باد سرظهر می‌پیچد کنج حیاط و شاخه‌های نارنج‌ها تکان می‌خورد. بوی نارنج و آفتاب درهم می‌آمیزند و باد آن‌ها را تا کوچه می‌برد؛ که سین اگر ول کند دیگر سین نیست و برگ نارنج‌ نیست‌. او دوست دارد کسی بیاید، کسی که مهربان است، قدبلند است، مثل برادرش، خوش‌قیافه‌ است، مثل خودش و به دل می‌نشیند مثل آقای «ر» و «بلک‌من» و «محسن» و «آقای کتابفروش.» و آن «خواستگار مداح» که داشت یادم می‌رفت از او هم نام ببرم. بیاید برگ‌هایش را نوازش کند، همانطور که محسن نوازش کرد و آقای کتابفروش و آن خواستگاری که مداح بود و چقدر سین از قشنگی خنده‌هایش تعریف کرد و من گفته بودم او مناسب تو نیست عزیزکم.

از طعم دوستانه‌ی نارنج‌هایش مزه کند و اهلی بشود همانطور که آقای کتابفروش اهلی شد. او را ببیند همانطور که آنروز برای آقای ر یک پیتزا خرید و فرستاد و آقای ر پیتزا را خورد و با او مهربان‌تر شد اما هیچ‌وقت پا پیش نگذاشت برای آنکه بگوید: دوستت دارم. سین با تمام عطر افسون‌کننده و گرمای تند و تیزش اما یک اخطار دارد همیشه که اگر بیش از حد از آن نارنج‌ها بخوری، مزه کنی، با برگ هایش مانوس شوی و با چشم‌های کاملا بسته با عطر نارنج‌ها برقصی و بالا بروی، اتفاق خوبی نمی‌افتد‌. سین در اوج خواستن می‌گوید که نمی‌خواهد. دل‌درد می‌گیری حتی ممکن است با یک جعبه شیرینی و یک دسته‌گل بزرگ برای خواستگاری به خانه‌شان رفته باشی و در طول یکسال با هم کلی خاطره ساخته باشید و فکر کرده باشی او قشنگترین و هنرمندترین دختر کره‌زمین است اما او نه بگوید و همه‌چیز در اوج زیبایی زیر خاک برود.

سین اندازه‌اش خوب است مثل خیلی چیزهای دیگر این جهان و خیلی از انسان‌های کره‌زمین و اگر زیاد از آن نارنج‌ها بخوری دل‌درد می‌گیری. همیشه فاصله‌ام را با بهترین دوستم حفظ میکنم. دستم را روی رگبرگ‌هایش می‌کشم، عطرش را می‌بویم اما یادم نمی‌رود که آن روز ظهر در ۱۰ سالگی وقتی توی حیاط خانه عمو حبیب نارنج‌ زیاد خورده بودم و چقدر مزه داد و کیف کردم و مادرم فهمید و گفت نباید این کار را می‌کردی، دل‌درد گرفتم و دیگر هیچ‌وقت هوس نکردم نارنج‌های آن حیاط را مزه مزه کنم. همه‌چیز باید به اندازه باشد.

دوستان صمیمیداستاننویسندگیازدواج
دانشجوی مطالعات‌فرهنگی، علاقه‌مند به جهان قلم‌ها و کلمه‌ها.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید