فائزه نادری
فائزه نادری
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

دانشگاهی که نیست

کلاس‌ دانشجویان کارشناسی/ دانشکده علوم‌اجتماعی علامه طباطبائی/ 1398
کلاس‌ دانشجویان کارشناسی/ دانشکده علوم‌اجتماعی علامه طباطبائی/ 1398


حدود سه ماه پیش، به من گفته شد که راجع به مدرک گرایی در دانشگاه ها چیزکی بنویسم. دستم خالی نبود. می دانستم که اوضاع قمر در عقرب تر از آنی ست که آمارها می گویند و این خود قدم بزرگی در نوشتن بود. می دانستم که بوروکراسی و ساختارهای دانشگاهی و دیوان سالارانه و علمی دانشگاهی را در کشور بوجود آورده ایم اما مطمئن بودم که جای جماعت دانشگاهی به ویژه در علوم انسانی و اجتماعی در کشورمان خالی ست. اما بعد، مثلا حدود یک هفته پس از دریافت دستور، کمی ترسیدم و نگران شدم که مبادا در حق مفقود شده‌ی علوم انسانی و اجتماعی در ایران اجحاف کنم، اگر راجع به آنها قلمی نرانم. و بعدتر، بدلایل مختلفی همچون میل زیادم به کمال گرایی، بر آن شدم که ابتدا از فلسفه وجودی خود دانشگاه ها شروع کنم. اینکه دانشگاه چیست و چراست و چه باید باشد؛ بهترین گزینه‌ی در دسترسم، دریدا بود. به سراغ ژاک دریدا_فیلسوف معاصر_ رفتم که در سخنرانی ای که در دانشگاه کورنل نیویورک کرده بود، توجهش را بر اصل جهت کافی لایب نیتس قرار داده بود و درمورد دانشگاه ها چیزهای خوبی گفته بود. او می توانست کمی تا قسمتی از میل به کمال گرایی ام را ارضا کند. دریدا در آن سخنرانی گفته بود: "دانشگاه نامی بوده که جامعه به گونه ای [بدنه‌ی اضافی] داده است، بدنه ای که همزمان خواسته است خود را در فضایی بیرونی تفسیر کند و درعین حال تنگ نظرانه خود را فقط برای خویشتن نگاه دارد، خود را رها کند و در عین حال کنترل نماید."

اما نه تنها میل به کمال گرایی ام ارضا نشد، بلکه سوالی نیز در ذهنم بوجود آمد که آیا این دوگانه برای جامعه ایران هم صادق است یا نه و آیا نمی توان گفت که این دوگانه هم اکنون برای ما ایرانی ها به یک گانه ای(یگانه) تبدیل شده است که گویی دانشگاه را به جزیره ای ساکت میان آشوبهای امواج زمانه بدل کرده است؟ این پرسش مرا به یاد مطلبی از ناصر فکوهی انداخت که روزنامه ایران آنرا نخستین بار در سال نود وچهار منتشر کرده بود و بعدها در کنار دیگر مقالات فکوهی، در کتابی تحت عنوان "دانشگاهی که بود" منتشر شد. فکوهی در آنجا یک سرنخ خوب داده بود: دانشگاه های علوم انسانی و اجتماعی، غائب های بزرگ جامعه ما هستند. نمی دانم خود فکوهی پس از گفتن این جمله چه حالی پیدا کرده است اما من که کلافه شدم‌.

اینکه دانشگاه چه بود و چه باید می بود، محل بحث نداشت، اما همه‌ی گره پرونده اینجا بود: "دانشگاهی که نیست" پس ما کجا بودیم؟! جایی که درس می خواندیم، کجا بود؟! اصلا ما خود چه بودیم؟! می دانستم همه مان آمده ایم دانشگاه علوم انسانی و اجتماعی، تا علوم انسانی و اجتماعی بخوانیم. اما از طرفی می دانستم که گولمان زده اند. فکوهی قبل تر نوشته بود: "علوم اجتماعی در کشور ما بیمار است و آسیب شناسی این بیماری باید به دست خود دست اندر کاران آن، انجام شود." سکانس تلخ فیلم، ابتدایش بود: ما گرد شده بودیم تا برای یک بیمار دعای شفا بخوانیم، خواسته یا ناخواسته! آن هم نه یک سال، نه دو سال، قرار بود چهار سال یا حتی بیشتر، در یک اتاق تاریک، از بوی بدِ یک زخم باز، چرکین و متعفن تنفس کنیم‌. البته بیمارغریبه هم نبود؛ کارگرمان بود که از روی پشت بام افتاده بود و خانواده اش(دست اندرکاران و نخبگان حاکم) هم او را رها کرده بودند و تنها دورادور تلفنی حالش را می پرسیدند. گول خورده بودیم. به ما نگفته بودند با یک مریض طرفیم و وظیفه‌ی سنگینی در پیش داریم؛ ما باید جورِ تاریخ معوج علم، دانشگاه و رشته ای را می کشیدیم که خود برایش دندان تیز کرده بودیم‌. حتما می گویید این دوران نقاهت چه هنگام به سر می رسد و مریض چه وقت بلند میشود، دست و رویش را می شورد و با ما دست می دهد و می گوید: بخاطر تمام سالهایی که برایم وقت گذاشته ای ممنونم؛ حالا که خوب شده ام، می توانم تا پایان عمرت، به تو و هم نسلانت خدمت کنم.

اما اینکه مریض چه وقت سرپا می شود، به ما هم بستگی دارد. ما بالای سرش نشسته ایم و ما هستیم که داریم برای پیکر نیمه جانش دعا می خوانیم. هر چه هست در ندای "امن یجیب" ما پنهان شده. اما حق می دهم که نگران آینده‌ی پشت آن درهای مریض خانه هم شوید. ممکن است هرلحظه شما نیاز مالی پیدا کنید، ورشکست شوید و یا از این حجم از مراقبت و ملازمت، برنجید. شما هم انسان هستید و انسانها هم باید برای ادامه‌ی زیست شان، طبق قرار و مدارهایی، پول دربیاورند و به ما گفته اند که یکی از مطمئن ترین راه ها برای پول درآوردن، درس خواندن است. با این همه پشت آن درهای آن مریض خانه، چه چیزی انتظارمان را می کشد؟ اصلا این مریض خانه با آن فضای پشت در، ارتباطی هم دارد؟ نکند پشت درهای مریض خانه هم مریض خانه ای دیگر باشد؟! واهمه دارم که بگویم نه. اما دانشجو جماعت باید سرنترس داشته باشد؛ پس می گویم: نه. خیلی واضح است که ما، نه علم تولید می کنیم، نه علم را مترقی می کنیم، نه با آن فضای پشت آن درها ارتباطی داریم. پشت آن درها هم اوضاع خیلی خوش بو و سالم نیست. می دانید؟ قضیه عمیقا گریه دار است. آمارها میگویند فرصت پیدا کردن شغل مرتبط با رشته خانمها ، زیر پانزده درصد است. ما خانمها_فعلا_مظلوم، مهجور، و درحاشیه خواهیم ماند. آقا هستید؟ صبر کنید! آمارها می گویند فعلا با لفظ آقای دکتر و آقای جامعه شناس و آقای مددکار سر کنید تا ببینیم چه می شود! کوزه ایی پیدا کنید و مدرک هایتان را بگذارید لبش. فعلا شغل مرتبط، نداریم‌.

نمی دانم با خودتان چه فکری خواهید کرد و نمی دانم با خودتان مجبورید چه فکری بکنید. همه‌ی ما مجبوریم با خودمان فکرهایی بکنیم‌‌. این که از ابتدا نیامدید بالای سر این مریض و از ابتدا دلتان نسوخت را کاری ندارم. بروید و در فکر‌کوزه‌ای باشید. اما شمایی که آمدید و وقت گذاشتید و نشستید بالای سر این زخم باز، سالها وقف شدید و نگران آینده تان هستید، شما هم خواهی نخواهی باید در فکر کوزه ای باشید! این زخم، حالا حالاها باز است و تضمینی برای آینده وجود ندارد.

نشریه دانشجویی مدارا/ فائزه نادری/ کارشناسی جامعه شناسی/ 1398

منابع:

_دریدا، ژاک(۱۳۹۵)، "ایده‌ی دانشگاه"، ترجمه‌: میثم سفید خوش، نشر حکمت.

_فکوهی،ناصر(۱۳۹۶)، "دانشگاهی که بود"، نشر پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی.

علوم انسانیکمال گراییدانشگاهدانشکدهدانشگاه علامه طباطبایی
دانشجوی مطالعات‌فرهنگی، علاقه‌مند به جهان قلم‌ها و کلمه‌ها.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید