پیرمرد با پشت دستهایش حسابی رفیق شده. دو تا از رگهای دست چپش سر یک تقاطع از هم جدا می شوند؛ درست مثل حرف ایکس. آرام رگ باریکتر را نوازش میکند. بارون نمیاومد مثل تو فیلما، آفتاب پهن شده بود وسط آسفالت. یه عرق گیر و یه شلوار کردی اما خدای جذابیت بودم. اون موقع ها زلفها رو قشنگ باد تکون میداد. الان هوا هم دیگه میگه بسه. تو حال خودم بودم. اما با خشخش چادرش چیکار باس میکردم؟ چادرش از پشت با زمین عشق بازی میکرد. صدای عشق بازیش منو یاد صدای دریا میانداخت. لب ساحل. دست تو دست بانو. بچههامون زیاد دور نمیشن، چون دریا مواجه. چون من زود نگران میشم. دست بانو گرمه. صدای دریا میپیچه لای صدای بانو. صدای دریا غلط میکنه. بانو با اشاره به من میگه دستهام چرا یخه. نمیدونم. تو رویا که همه چی نباس کامل باشه. میگم تو گرمش کن. تسبیح چوبی ام رو پیچیدم دور مچم. صاف وایسادم. ایدهی عرق گیر و شلوار کردی با هم رو کی اول بار زایید؟ آرام با انگشت اشاره، رگ باریک تر را دنبال میکند تا بالا.
بالاتر زیر انگشت وسطی چیزی حک شده. اسمش رو هیچ وقت نفهمیدم. اما میدونستم بچه جوادیه نیست. آفتاب اون روز قشنگترین آفتاب همه عمرم بود. باد هم همسو بود. از پشت با چشم تعقیبش میکردم. هوهوی باد و گوشه چادرش جنگ داشتن. باد اسلحه کشید. گُل بود که پخش شد تو کوچه. آب دهنم رو قورت دادم. دامن بلند سفید لَخت و جوراب شلواری سفید. پیراهنِ گلدار و فکر ساحل. بچه ها دور نمیشن. زلفهام رو با دست انداختم پشت گوش. الان میرم لباس میپوشم جلدی میام. نمی تونستم برم. کجا میرفتم؟ اگه تو راه کوچه کسی اذیتش میکرد چی؟ کسی زر زیادی میزد؟ آخه من زود نگران میشم.
پیرمرد میگوید اینجا، زیر این انگشت بدقواره نوشتهام: ابتلاء. درست بالای رگی که باریکتر است.