یک بار یک نفر با عجله، "شوق" را انداخت توی پیراهن من و غیب شد. من در صف اتوبوس ایستاده بودم که افتادم. شوق سُر خورد روی پوستم و رفت زیر آن و داخل شد در استخوانم و هیچ وقت هیچ دکتری، هیچ مُخی نتوانست آن را از جان من دربیاورد و من شوق شدم و شوق من شد... صدای قلبم بود که می پیچید در سَرَم و خیال بود که عشوه گری می کرد... نه جاذبهی زمین را حس میکردم و نه فریادهای کارفرما را...
بنابراین روز تولد چهل سالگی ام، اتفاق عجیبی افتاد: من دوباره افتادم در بیست سالگی و دوباره جوان شدم و رفتم و مادرم را دیدم و کشفش کردم و بو کردمش و دستهایش را گذاشتم روی چشمهایم و از تهِ دل گریه کردم قبل از آنکه سکته کند و از بی کسی بمیرد، بدون آنکه حتی به او زنگی بزنم و خبری بگیرم از پرستارش، بعلت مشغلهی کاری که تازه پیدا کرده بودمش و عجب کار بی اهمیتی بود...
در آن سال عجیب دوباره با رودابه آشنا شدم، دوباره دیدمش... بی محلی نکردم به او و سرش داد نزدم از بی حوصلگی.. حتی وقتی حرف میزد با من و دستهایش را در هوا تکان میداد، نگاهش کردم...
راستش دیگر همه چیز رنگی از خیال داشت... وقتی می پریدم، چند ثانیه ای در هوا معلق می ماندم... بستنی ام دیرتر آب می شد و موقع تاب خوردن به جلو، دیرتر به عقب بر میگشتم؛ حتی فیلمهای سیاه و سفید هم برایم رنگی شده بود... با خودم گفتم حال که شوق شدم، باید سه شنبه ها بروم کهریزک و رفتم... رفتم به جوانهای همسن خودم که از پا افتاده بودند و زمین گیر شده بودند، سر زدم؛ رویا پردازی کردم برایشان و از آینده ای درخشان گفتم، که قرار بود برایشان اتفاق بیفتد. قند بود که توی دلشان آب میشد، کیف میکردند از شوق و امیدوار می شدند به زندگی...
من آن سال رفتم و محمد را دیدم_همان تنها دوست عزیزم که هیچ وقت فرصت نکردم که از او خداحافظی کنم_ در فرودگاه امام خمینی بود... چهره اش غم داشت...تنها دارایی اش یک چمدان زوار دررفته بود که بی کسی اش را دو چندان میکرد...قبل از آنکه برای همیشه از ایران برود و برود آن سر دنیا تا همانجا زندگی کند و بمیرد، سفت بغلش کردم... چلاندمش در خودم و قورتش دادم و موقع خداحافظی گفتم که مراقب خودت باش ای "من" !
راستش شوق، مزهی همان میوه ای را میداد که تا به آن روز نخورده بودم، برادر نداشته ام بود، که دستم را می گرفت و به میهمانی میبرد، که تا به آن روز نرفته بودم...؛ حس غریبی بود که مرا مثل یک گردباد، میکشید در خودش...دنیا همان دنیا بود د من فرق کرده بودم...
من در همهی این سالهای بی فایده، کار کردم که پول دربیاورم و پول درآوردم که کارم را توسعه دهم... و این سیکل، مرا خفه کرده بود در خودش... من خلاصه شده بودم در کارم، در پولم و در اطرافیانی که از دست داده بودمشان... و نبودند...
وقتی شوق شدم، رفتم و خودم را در آینه دیدم، پر از لایه بود جانم...، یک پیاز بزرگ، که دست و پا پیدا کرده بود؛ هر لایه هم چیزی را طلب داشت...لایه ها غر میزدند. مثلا یکی از لایه ها دوست داشت که کُتش را دربیاورد و روی چمن های خیس دراز بکشد و مولانا بخواند... یکی دیگر از لایه ها می گفت باید نصف حقوق این ماهم را بدهم خیریه، برای زنان بی سرپرست و بد سرپرست...
یکی دیگر میخواست که یک غذای جدید مکزیکی درست کند و از قضا بسوزاندش... برود دانشگاه و یک رشتهی عزیز بخواند که عاشقش است، بدون ترس از قضاوت شدن توسط آشنایان... یا حتی برود قبرستان و قبرها را نگاه کند و مُرده هایی که شسته می شوند، خاک میشوند و زندگی ادامه دارد... حرف بزند با خدای خودش و ببیند که با خودش دقیقا چند چند است... خودش باشد با تمام نواقصی که دارد و بپذیرد خودش را که این یکی خیلی مهم است...
می دانید! "شوق" که داشته باشی، تازه می فهمی زندگی چه حال و هوایی دارد...
پی_نوشت: نیمه دوم ۹۶، ترم یکِ کارشناسی، این متن رو نوشتم و دادم به استادم تا بخوندش. وقتی جلسه بعدش اومد، اونقدر از این متن تعریف کرد که صدای بقیه دراومد که استاد پس متن ما چی؟ استاد هم مدام میگفت: فقط این، این یه چیزه دیگه بود! تشویقِ آدمهایی که زورشون نمیاد از یه چیزی تعریف کنن، تو زندگی خیلی هامون تاثیراتی داشته. خدایش حفظ کند.