کاش یک روز بیاید و برود و من بنشینم و پاشم و راه بروم و بخوابم و کیک پرتقال بخورم و موهایم را با صبر شانه بزنم و بروم کنار پنجره و درختها را نگاه کنم و کور باشم.
باد میزند توی صورتم و خورشید سر ساعت غروب میکند و آسمان و زمین یادشان نمیرود چه باید بکنند و من کور نمیشوم.
من در حالتِ ندانم کاری، ماندهام در شهری گرم و تاپالهای از آرزوهای متعفن که بوی بدش هر روز بالا میزند.
کاش میتوانستم خوشبین باشم و واقعیتها را مچاله کنم و به سطل زباله بیندازم. اما سطل زبالهای نیست.
چطور نبینم؛
شهری که نمیخندد،
یا اگر به خنده، تصنعش کورم میکند؛
جلوی چشمانم سیاه و چروک میشود و برای بار هزارم، خستهتر از آنم که نگران شوم.
و حیران نگاه میکنم.
خورشید هست اما میسوزاند.
دوستی امروز پرسید: دیدنیهای آمریکا کجاست؟
میدانستم.
اسم کشورهای آمریکا؟
میدانستم. آمریکای جنوبی؟ میدانستم. من همه را خواندهام و همه را از برم و لیلی امروز گفت که اگر پول نداری، برو.
اما چرا کسی از من نمیپرسد دیدنیهایی که من میبینم کجاست؟
من چه را میبینم؟ (دوباره بخوانید)
وام بگیر و برو.
بروم؟
من مالِ جنوب شهرم آخر.
مالِ شلوغیها و ملال و گرما، وقتی کارگری با بوی تیز از عرق میدود سمت من، اسلحهاش را درمیاورد، روی شقیقهام میگذارد و میگوید ببین.
بیرحمم اگر نبینم.
بر این نتایج باید خندید یا گریست؟
میآیم، میروم، مینشینم کنار پنجره اتوبوس. شیشه پایین است. خروارها آرزو کف آسفالت دارند از گرما میسوزند و صاحبانشان ناپدید شدهاند. نمیدانم کجا اما جای اسلحه روی سرم تیر میکشد.
زل میزنم به خیابانهای بیجان. مردمِ سردرگم. ببین، ببین، ببین.
خیابان مصطفی خمینی، چهارراه سیروس، مولوی؛
ببین مردانی که برای یک لقمه نان سگدو میزنند و گیجِ پول درآوردن اند تا نمیرند.
سکندری میخورم در دیدنم. گیج و بدمست از آلودگیها.
دیدن یا ندیدن به چه درد میخورد؟ وقتی سطلی برای کثافتها نباشد، چرا مغز من؟
در نهایت
باز هم
گریه میکنم و باد هست؛
تا بقول احسان عبدیپور،
اشک شور را اینور آنور کند، دلم را کمی آرام
و دیگر فکر نکنم
که بند ناف ما را با غم بریدهاند.