ویرگول
ورودثبت نام
Farshad vahed
Farshad vahed
Farshad vahed
Farshad vahed
خواندن ۱۰ دقیقه·۶ ماه پیش

قصه آسمان ها



نیمه‌شب بود.
سکوت خانه مثل پتویی سنگین روی تنش افتاده بود. چراغ خاموش، پنجره نیمه‌باز، و بوی سردی که از حیاط بالا می‌آمد، حالش را عوض نمی‌کرد.
روی تخت نشسته بود. نه خوابش می‌آمد، نه دلش آرام بود. حس عجیبی داشت، مثل کسی که دنبال چیزی می‌گردد و نمی‌داند دقیقاً چیست.

با خودش گفت:
«تا کی؟ این همه سال گذشت، اما چیزی عوض نشد. فقط پیر شدم. خسته‌ام. خالی‌ام...»

به سقف خیره شد.
نه اشک می‌ریخت، نه فریاد می‌زد. فقط یک جور بی‌صدایی بود که از عمق وجودش می‌آمد.
آهسته، انگار با کسی که خیلی وقت است صدایش را نشنیده، زمزمه کرد:
«خدایا… اگر هستی… خودت را نشان بده… من دیگر بلد نیستم…»

بعد از آن، همه‌چیز تاریک شد.
نه اینکه بیهوش شود، نه ،مثل خواب هم نبود. انگار چیزی از درونش بیرون کشیده شد و جایی دیگر بیدار شد…

جایی بی‌زمان.
جایی که نه سقف داشت، نه زمین.
فقط نوری ملایم بود و صدایی در گوشش که آرام گفت:
«بیا… وقت رفتن


آسمان اول – غرور

قدم‌هایش روی چیزی نبود. نه خاک، نه سنگ، نه فرش. فقط حس می‌کرد راه می‌رود. نور ،اطرافش کم‌کم شکل گرفت. انگار داشت وارد تالاری بزرگ و طلایی می‌شد. دیوارها بلند و درخشان بودند، مثل آینه‌هایی قدی که تصویرش را از همه زاویه‌ها نشان می‌دادند.

در میانه‌ی تالار، مردی ایستاده بود. لباسش از زر و زیور بود. تاجی بلند بر سر داشت و آیینه‌ای در دست. لبخندی آرام بر لب داشت، اما نگاهش سرد بود.

مرد نزدیک شد و گفت:
ـ خوش آمدی. اولین آسمان، آسمان خودنمایی‌ست. اینجا، هر آن‌چه می‌خواهی باشی، می‌توانی باشی. فقط کافی‌ست در این آیینه نگاه کنی...

آیینه را جلویش گرفت.

او به تصویرش خیره شد. در آیینه، خودِ همیشگی‌اش نبود. جوان‌تر بود. شادتر، موفق‌تر، تحسین‌شده‌تر. آدم‌ها دورش می‌چرخیدند، دست می‌زدند، از او نظر می‌خواستند، اسمش را صدا می‌زدند با احترام.
چیزی در دلش گرم شد. حس خوبی داشت. انگار بالاخره دیده شده بود...

صدایی درونش گفت:
«همین را می‌خواستی، نه؟ این‌همه سال دنبال همین نبودی؟ تأیید. تشویق. تحسین…»

دستش را دراز کرد تا آیینه را لمس کند.

اما درست همان لحظه، چهره‌اش در آیینه لرزید. تصویرش تار شد.
صورت‌های اطراف محو شدند.
و حالا خودش مانده بود، با چشمانی که از غرور پُر شده بودند، اما خالی از معنا.

مرد زرین‌پوش نزدیک شد و با صدایی آرام گفت:
ـ می‌خواهی بمانی، یا عبور کنی؟

مکث کرد. دل کندن سخت بود. آیینه هنوز وسوسه‌گر بود.
اما لب‌هایش زمزمه کرد:
ـ عبور می‌کنم…

در یک لحظه، آیینه شکست. نور طلایی فرو ریخت. و او دوباره تنها شد…
با دلی ،کمی سبک‌تر، و صدایی دیگر که در گوشش گفت:
ـ برای دیدن حقیقت، باید یکی‌یکی، این پرده‌ها را کنار بزنی...




آسمان دوم – ترس

بعد از شکستن آیینه، تاریکی همه‌جا را گرفت.
نه مثل شب، نه مثل پلک بستن. این تاریکی، نفس‌گیر بود. مثل غباری که روی دل نشسته باشد.

قدم برداشت. نمی‌دانست به کجا، اما نمی‌توانست بایستد.
هر قدم، صدای خش‌خش خاک خشک‌شده‌ای را می‌داد.
ناگهان از دور، صدای زوزه‌ای بلند شد. بعد، صدای بال‌های تیز… مثل پرنده‌ای که در تاریکی پرواز می‌کند و هربار نزدیک‌تر می‌شود.

صدایی در دلش گفت:
ـ نترس… چیزی نیست… فقط وهم است…

اما پاهایش می‌لرزید. قلبش تند می‌زد.
با خودش فکر کرد:
«اگر چیزی نبود، چرا این‌همه می‌ترسم؟»

صدا نزدیک‌تر شد.
این‌بار انگار کسی پشت سرش نفس می‌کشید. تند، سنگین، مثل سایه‌ای که تا پشت گردن آمده باشد.

چرخید.
هیچ‌کس نبود.

اما چشمش افتاد به دیواری که از دل تاریکی بیرون زده بود. روی دیوار، نوشته شده بود:

«ترس، چیزی نیست جز سایه‌ی چیزهایی که نمی‌شناسی.»

با تردید جلو رفت. دست کشید روی دیوار.
سرد بود. زبر.
با اولین لمس، دیوار لرزید. ترک برداشت. صدایی از درون دیوار پیچید:

ـ اسمت را بگو...
ـ چی؟
ـ خودت را به من معرفی کن…

نفسش را در سینه حبس کرد.
دلش نمی‌خواست اسمش را بگوید.
نه که یادش رفته باشد.
اما حس کرد اگر اسمش را بگوید، چیزی از او کم می‌شود.
انگار اسم، زنجیری بود که او را به گذشته‌هایش بسته بود.

با تردید گفت:
ـ من... من کسی‌ام که می‌ترسد. اما دیگر نمی‌خواهد بترسد…

سکوت شد.

دیوار شروع کرد به فرو ریختن.
و پشت آن، نوری ملایم پدیدار شد. نوری آرام، مثل دم صبح.
صدا دوباره در گوشش پیچید:
ـ ترس را شناختی. حالا می‌توانی عبور کنی…

او قدم گذاشت به درون نور. دلش هنوز می‌تپید، اما این‌بار نه از ترس؛ از امید.


آسمان سوم – شهوت

نور آرامِ بعد از ترس، کم‌کم رنگ گرفت.
خاک زیر پایش نرم‌تر شد. صدای پرندگان می‌آمد، بادی ملایم وزید. بوی گل‌های شب‌بو در هوا پیچیده بود.
پیش رویش باغی بود با درهایی از چوب روشن، باز و دعوت‌کننده.

قدم گذاشت داخل.
درختان بلند و باریک، گل‌هایی در رنگ‌هایی که تا آن روز ندیده بود.
جوی‌هایی که از عسل و شیر جاری بودند.
همه‌چیز زیبا بود. آرام. اغواگر.

و ناگهان، زنی از میان باغ پدیدار شد.
لباسی از نور بر تن داشت و موهایی بلند که در باد می‌رقصیدند.
با لبخندی گرم به او نزدیک شد و گفت:

ـ خسته‌ای. از راه آمده‌ای. بنشین... اینجا برای توست.

مرد به او نگاه کرد.
چیزی در دلش لرزید. نه شهوتی آشکار، نه هیجانی معمولی.
بلکه میل به ماندن، میل به فراموشی.
میل به آسودن در آغوش زیبایی، بی‌سؤال، بی‌تردید.

زن کنارش نشست.
با انگشت، دست او را لمس کرد. پوستش داغ شد.
زن گفت:
ـ اینجا، همه‌چیز هست. عشق، لذت، فراموشی… فقط باید دل بسپاری.

مرد چیزی نگفت. به چشمان زن نگاه کرد. در آن چشم‌ها، دنیایی آرام بود.
اما ناگهان صدای درونش پرسید:
«آرامش، یا فراموشی؟ آیا فرار از درد، همان نجات است؟»

زن گفت:
ـ نپرس. فقط بمان. مثل دیگران...

دستش را گرفت.
اما در دوردست، سایه‌هایی را دید که ایستاده بودند. چهره‌هایی خاموش، ساکت، بی‌فروغ.
انگار سال‌ها بود که در این باغ مانده بودند، بی‌آن‌که بخندند یا گریه کنند.

او بلند شد. دست زن هنوز در دستش بود، گرم و وسوسه‌گر.
اما گفت:
ـ نه.
زن لبخندش را حفظ کرد.
ـ دوباره می‌آیی… همه‌تان برمی‌گردید...

و بعد، باغ فرو ریخت.
درختان به گرد خاک برگشتند.
عطرها محو شدند.
و او، تنها ماند.
با دلی لرزان‌تر، اما ذهنی بیدارتر.

صدای آشنا دوباره در گوشش گفت:
ـ شهوت، لذتِ بی‌سؤال است. تو پرسیدی. و پرسیدن، راه عبور است…


آسمان چهارم – خشم

همه‌چیز سرخ بود.
نه مثل غروب، نه مثل آتش.
سرخی این‌جا تلخ بود. سنگین.
هوا گرم شده بود. نفس کشیدن سخت‌تر.
زمین زیر پایش ترک داشت و آسمان مثل آهن گداخته می‌درخشید.

ناگهان صدای فریادی بلند شد.
بعد صدای شکستن، کوبیدن، فریادهای پیاپی…
و بعد، خودش را دید.
درست همان‌جا، روبه‌رویش. اما نه آرام، نه مثل همیشه.
چهره‌اش درهم، مشت‌هایش گره‌خورده، نگاهش آتش گرفته.

خودِ دیگرش فریاد زد:
ـ چرا نگفتی؟ چرا تحمل کردی؟ چرا سکوت کردی وقتی باید فریاد می‌زدی؟

مات مانده بود.
صدای خودش را می‌شنید اما نمی‌توانست پاسخ بدهد.

خودِ خشمگین ادامه داد:
ـ همه‌شان رفتند! تو ماندی با بغض. با تنهایی. با حق‌به‌جان‌خورده‌ای که هیچ‌وقت جواب نگرفت!
ـ من نمی‌خواستم بسوزم…
ـ ولی سوختی!

سکوت.
خشم در هوا مثل مه غلیظ می‌چرخید.
ناگهان صدای برخورد دو مشت.
خودِ خشمگین به سویش حمله کرد.
درگیری نه برای کشتن بود، نه برای پیروزی.
بلکه برای فهمیدن.

ضربه‌ها می‌آمد.
درد داشت.
اما در هر ضربه، بخشی از چیزی در درونش آزاد می‌شد.
حقیقت‌هایی که سال‌ها سرکوب کرده بود، فریادهایی که هیچ‌وقت زده نشد، اشک‌هایی که راه پیدا نکرده بودند.

در نهایت، ایستاد.
نه برای دفاع.
بلکه برای آغوش.

قدم جلو گذاشت.
خودِ خشمگین، نفس‌نفس‌زنان، ایستاده بود.

او گفت:
ـ من صدای تو را شنیدم. دیر، ولی بالاخره شنیدم...

خودِ خشمگین، ساکت شد.
آرام‌آرام چهره‌اش نرم‌تر شد. نگاهش فروکش کرد.
و بعد، در آغوشش حل شد.
نه جنگی دیگر بود، نه فریادی.

زمین زیر پا آرام گرفت.
هوا خنک شد.
و صدایی دیگر در گوشش زمزمه کرد:
ـ خشم، صدای زخمی‌ست که تنها نمی‌خواهد نادیده بماند...




آسمان پنجم – دلبستگی

این‌بار، فضا آرام‌تر بود.
نه خبری از فریاد بود، نه از وسوسه.
سکوتی لطیف همه‌جا را گرفته بود.
نسیمی سبک از میان پرده‌های سپید عبور می‌کرد. پرده‌هایی که از آسمان آویزان بودند، مثل حجاب‌هایی که چیزی را پنهان می‌کردند.

او آرام قدم برداشت.
و در دلِ پرده‌ها، صداهایی شنید.
صدای خنده‌ی کودکی…
صدای گریه‌ی مادری…
صدای کسی که نامش را با دلتنگی صدا می‌زد.

دلش لرزید.
پرده‌ای را کنار زد.

و مادربزرگش را دید. همان‌طور که همیشه می‌نشست، بافتنی به دست، آرام، مهربان.
لبخند زد.
ـ بالاخره آمدی، عزیز جان...

پرده‌ای دیگر را کنار زد.
و کودکی خودش را دید، با زانوهای زخمی، با لبانی پُر از شعرهای نیمه‌کاره.
پرده‌ای دیگر…
و کسی بود که دوستش داشت. هنوز هم. با نگاهی که سال‌هاست در دلش مانده.

ایستاد.
دلش نمی‌خواست از این‌جا عبور کند.
هر چه بود، این‌جا دوست‌داشتنی بود. پر از آدم‌هایی که رفته بودند، یا خاطراتی که فراموش نشده بودند.

اما صدایی از پشت پرده‌ها گفت:
ـ این‌جا، خانه‌ی دلبستگی‌هاست. آن‌چه روزی عاشقش بودی، یا هنوز هستی…

لب‌هایش لرزید. گفت:
ـ چرا باید از چیزی که دوستش دارم عبور کنم؟

صدا پاسخ داد:
ـ عبور، فراموشی نیست. رهایی‌ست. آن‌که دوستت دارد، تو را سبک‌تر می‌خواهد… نه بسته به خاطره‌اش.

اشک در چشمش جمع شد.
دست کشید بر صورت مادربزرگ، بر سر کودک، بر چشمان آن نگاهِ قدیمی.
و گفت:
ـ من شما را رها نمی‌کنم. فقط سبک می‌شوم، تا دوباره بتوانم دوستتان بدارم…

پرده‌ها آرام کنار رفتند.
نور از دل آسمان تابید.
و در دلش، حسی تازه جوانه زد:
دوست داشتن، بند نیست. اگر بند شد، دیگر عشق نیست…



آسمان ششم – قضاوت

پس از رهایی از دلبستگی‌ها، آسمان سرد و روشن بود.
هیچ صدایی نبود، جز صدای نفس خودش.
اما احساس می‌کرد زیر نگاه‌های بی‌رحم و سنگینی قرار گرفته است.

در برابرش، صفی از چهره‌ها ایستاده بودند.
هر کدام با چشم‌هایی که نه از ترحم، نه از محبت، بلکه از قضاوت می‌سوختند.
قاضی‌ نبودند، بلکه انعکاس بخش‌هایی از خودش بودند.
تمام تصمیمات، تمام انتخاب‌ها، تمام کوتاهی‌ها و اشتباه‌ها…

یکی از چهره‌ها جلو آمد. مردی با چهره‌ای آرام اما سخت. گفت:
ـ چرا آن روز که فرصت داشتی، حرف نزدی؟
ـ چرا آن روز که می‌توانستی، سکوت کردی؟
ـ چرا خودت را کوچک کردی، به خاطر دیگران؟

صدای چهره‌ها یکی‌یکی بر زبانش آمد.
سؤالاتی که سال‌ها در دلش مانده بودند.

نفسش گرفت.
اما ناگهان صدایی از درون، آرام و روشن گفت:
ـ قضاوت، زندانی‌ست که خودت ساخته‌ای.

چهره‌ها شروع به ناپدید شدن کردند، اما صدا ادامه داد:
ـ قضاوت، راهی نیست برای رهایی. بلکه باری‌ست که بر دوش توست.
ـ یاد بگیر ببخشی، اول خودت، سپس دیگران...

قدم برداشت و گفت:
ـ من آنچه بودم، بودم. اشتباه کردم، اما دیگر این بار را نمی‌خواهم…

آسمان روشن‌تر شد.
چهره‌ها فرو ریختند و نور در دلش نشست.

صدایی گفت:
ـ قضاوت را کنار گذاشتی. حالا می‌توانی بر فراز آسمان‌ها پرواز کنی…



آسمان هفتم – رهایی

آسمان بالاتر و بالاتر می‌رفت.
فضا سبک‌تر و نورانی‌تر شده بود.
حس می‌کرد دیگر چیزی به دوش ندارد، نه بار ترس، نه سنگینی خشم، نه زنجیر دلبستگی‌ها.

در میان نور، شکافی دید.
شکافی که مثل دریچه‌ای به سوی بی‌نهایت بود.

قدم برداشت.
باد ملایمی او را در آغوش گرفت، بی‌آنکه بندی به جانش باشد. بی‌آنکه محدودش کند.

صدا گفت:
ـ اینجا، پایان نیست، آغاز رهایی‌ست.

او نگاه کرد.
دید خودش را. آزاد، سبک، در حال پرواز در آسمان‌های بی‌کران.

حالا دیگر نه ترسی بود، نه وسوسه‌ای، نه خشم، نه دلبستگی، نه قضاوت.
تنها آرامشِ مطلق، و آگاهی بی‌پایان.

گفت:
ـ رها شده‌ام... از همه چیز و همه کس. رها از خودم.

نور او را در بر گرفت.
و قصه‌ی آسمان‌ها، به پایان رسید،
اما آغاز سفر جاودانه‌ای بود.




آسمان نهایی – اتحاد

نورهای رنگارنگ آسمان هفتم در هم آمیختند و دریچه‌ای به آسمان نهایی گشودند.
آسمانی که دیگر نه جدایی داشت، نه ترس، نه خشم، نه دلبستگی، و نه قضاوت.

او وارد این آسمان شد و همه چیز را یکی دید.
خود را و آن زن را، کودک را و مادربزرگ را، خشم را و آرامش را، تاریکی را و نور را، همه را در یک وجود واحد.

صدایی آرام و مهربان گفت:
ـ همه‌ی این‌ها تو بودی، و تو همه‌ی این‌ها را پشت سر گذاشتی.
ـ تو نه جدا هستی، نه تنها. تو بخش کوچکی از کل هستی.
ـ اتحاد، فراتر از شناخت است. فراتر از رهایی.
ـ در این آسمان، تو و همه چیز یکی شده‌اید.

او لبخند زد.
حس کرد دیگر هیچ چیز به معنای ترس یا جدایی نیست.
تنها هستی بود، خالص و بی‌پایان.

باد آرام وزید و گفت:
ـ حالا تو آزاد هستی، آزاد برای زندگی کردن، آزاد برای دوست داشتن، آزاد برای بودن.

و این‌گونه بود که سفرش به پایان رسید.
اما آغاز واقعیِ زندگی‌اش در آسمان‌ها بود؛
آسمان‌هایی که هر لحظه درون ما جاری‌اند.

آسمانشکست نور
۴
۱
Farshad vahed
Farshad vahed
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید