ایرلیا ?
ایرلیا ?
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

افتاب طلوع نکرده بود که...

از نیمه شب گذشته... ذهنم پر از اشوب شده، خستگی روی تک به تک سلول‌های تنم چیره گشته. نگاهم به فایل پی دی اف نا مفهوم مقابلمه. چیزی که وجودم می‌خواد رفتن به تخت و خوابیدنه؛ اما امتحان آزمایشگاه شیمی ترم عجیب ذهنم را درگیر خودش ساخته...

یک بخش کامل مانده هنوز؛ اما می‌دانم که کشش درس خواندنم برای امروز به اتمام رسیده است. مستقیم و خمار خواب به سمت خواب می‌رم. دنیایی که در ان خستگی معنایی ندارد..


الارام چهار صبح یعنی: سلام، یه حجیم عظیمی از درس باقی مونده که نخوندی! برای همین منو فرا خواندی تا بیدارت کنم!

اما منی که در ان لحظات حتی نام خود را به یاد نمی‌آورم، توقع بالایی است که بدانم امتحان دارم و درس‌هایم مانده است... در ان لحظات تنها چیزی که به ان نیاز دارم، اندکی خواب است؛ چون من انسان هستم، نه ادم...

الارام پنج صبح؟! اگر قرار بود بیدار بشوم ساعتی پیش بیدار بودم...

اخرین فرصت: 5:30! با سر درد عجیب چای دم می‌کنم، حالت تهوعی از شب بیداری و شامی که خورده یا ناخورده به خواب رفته‌اند بر جانم مانده...

چای بسیار داغ است، منتظرم تا سرد‌تر شود، جزوه و کتاب مدتی است که باز شده؛ گرچه افکار دریایی طوفانی است؛ اما ازمون همانند ناخدای ماهر می‌داند که چگونه این را رام سازد...


6:40) مادرم اصرار دارد که اول اماده شوم و بعد بخوانم؛ اما من خشمگین و اندوهگین حرفش رو نادیده می‌گیرم. دقایقی بعد دوباره می‌گوید و ناچار می‌شوم برخیزم... ماگ چای دست نخورده‌ام را در سینک می‌گذارم، بازهم چای را از دست دادم؛ چون زمان ندارم و در ان مورچه افتاده است... قدمی بر نداشته‌ام که شیشه بزرگی در کف پایم فرو می‌رود، خون سرخ و گرم روی سرامیک‌های سفید و تمیز اشپزخانه می‌ریزد. از درد چشمانم را می‌بندم و شیشه را بیرون می‌کشم. خدا می‌داند که چه عاشورایی در دلم به پا گشته است...

6:45) لنگ لنگان و لی لی کنان به سمت سرویس می‌روم، با پایین که قطرات خونش، زمین را جلوه می‌دهد. گریه می‌کنم، در سکوت و ارام... علت گریه‌ام چه بود؟ درد پا؟ یا خون ریزی‌اش؟ یا ازمونی که نخواندم؟! بتادین و گاز استریل را پیدا می‌کنم، برای خودم هم عجیب است که چطور به یاد دارم که انها را کجا نهاده‌ام... خدا را شکر می‌کنم که پانسمان کردن را یاد گرفته‌ام؛ اما می‌فهمم که دیگر نمی‌توانم پای چپم را زمین بگذارم؛ چون من انسان هستم...

6:50) کیفم را اماده کرده‌ای؛ اما هیچ کدام از جزوه‌هایم را نذاشته‌ای.. نگرانم که سرویس برود و با این پای زخم خورده چگونه خود را به مدرسه برسانم که خوب سرویس را از دست دادم و رفت...

7:30) لنگ لنگان از ماشین پیاده شدم، امروز تو مرا با اژانس رساندی، کل مسیر را داشتم تلاش می‌کردم درس‌های باقی مانده را بخوانم که البته تمام نشده‌اند...


8:00) برگه‌ها پخش می‌شود، زیر کف پای چپم مرطوب می‌شود و درمیابم باز خونریزی کرده است... سلفوریک اسید خورنده بود یا اتشگیر؟!... تمام سلول‌های تنم روی پای اسیبب دیده‌ام متمرکز گشته و هیچ چیز از جزوه به یاد ندارم...

8:30) برگه‌ها بالا! وقت تمام است...

جواب‌هایی که نمی‌دانم را تغییر می‌دهند و برگه را می‌دهم... سرم را روی دستانم می‌گذارم و اجازه می‌دهم خون، کف کتونی‌ام خیس کند...

پی نوشت اول: نوشتم، صرفا به خاطر اینکه دوست داشتم بنویسم و به خاطر حرف روان نویس عزیز.

پی نوشت دوم: ایده این پست رو از این پست دوست عزیز‌مون گرفتم.

https://vrgl.ir/1oaj1


مدرسهصبحامتحانناراحتیبی خوابی
دختری در جهان تردید...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید