گاهی اوقات جهان برایم تنگ میشود، چنان که اشکهایم بر چهرهاش میریزد...
نه برای چند دقایقی یا یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت؛ بلکه برای چندین روز متوالی تا حدی که دو سال شود!...
بابا جان، اینکه میدانم تو تمام امید است به من بوده است و خواهد بود. باعث میشود که عذاب وجدان بگیرم که من دارم تمام زحمات و امیدت را نابود میکنم و تو را تا امید میسازم...
آخر میدانی بابا جان، زمانه بدی شده است...
هنگام ورودم به دبیرستان، هیچ کس به من تبریک نگفت... هیچ کس مرا در اغوش نفشرد... تمام دوستانم، تک به تکشان را از دست دادهام... گویی در این کیهان، کسی برایم نمانده و بی خودم تنها شدم... هنگام ورودم به دبیرستان، هیچ کس به من تبریک نگفت... هیچ کس مرا در اغوش نفشرد...تمام دوستانم، تک به تکشان را از دست دادهام... گویی در این کیهان، کسی برایم نمانده و بی خودم تنها شدم...انده و بی خودم تنها شدم... آری، شاید اندوه، پنج حرف باشد؛ اما برای من در سه حرف خلاصه میشود یعنی درد... بابا جان دختری دارد برایت سخن میگوید که برای امتحان فیزیک فردایش هیچ نخوانده... دختری دارد مینویسد و تو میخوانی که هیچ دوستی در مدرسه جدیدش ندارد. دختری که جز گریستن راه کاری را فرا نگرفته است... خستم، خستم، خستم و خستم!
تا ان حد که نمیتوانی تصور کنی، هیچ تعریفی برای علت خستگیام ندارم... این اخرین مرحله اندوه است؟ یا درماندگی؟!
من که فرق این دو را در نیافتم، تو میدانی، بابا جان؟!
بابا جان، دعا کن که دخترک قوی شود، قویتر از تمامی امتحانات فیزیک... قویتر از اندوه بر جانش...
قویتر از زجر سرنوشت...
قویتر از کاغذهای سفید...
قویتر از سخنهایی که میشنوند...
قویتر از بیماریهایی...
قویتر از تنهایی نیمه شب...
قویتر از خاطرات گذشته...
اما من همچنان ضعیف ماندهام...
با امتحان فیزیکی که قرار است صفر بگیرم که خود این ازمون، استعارهای از زندگیام است....
روح پدرم شاد که میگفت به استاد فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ