روزی خواهد آمد که بدون نگرانی از دریافت خبر بد، واتساپم را چک کنم. بدون اندوه از اینکه نکند تمامی اینها تنها رویا باشند، شادمان و سرخوش بخندم. دقایقی خواهند رسید که دستان خودم را بگیرم و به بهترین کافه جهان ببرم و به خودم جانم، بگویم: هر چه میخواهی انتخاب کن و دستانت را بر بهای انها بگذار. مهم نیست که کل روز را تنها با خوردن انواع و اقسام بستنی سپری کنی؛ زیرا این هدیه من برای توست. به پاس تک تک لحظاتی که نفس نفس با من گریستی، فریاد کشیدی، خشمگین شدی، برای نجاتم بارها و بارها تقلا کردی؛ گرچه هر بار من کوشش و رنجهای تو را نادیده گرفتم...رگز هم نفهمیدم که تو تنها با یک تبسم پر محبت من سر زنده میشوی.
ان روز که از راه برسد، دیگر در اغوش بالش اشک نخواهم ریخت. از اینکه چرا زاده شدهام، به پیشگاه ملکوت شکایت نخواهم کرد. شاید ان روز دیگر تظاهر نکنم و خودم باشم، خود خود واقعیام. کسی که از یادش بردم... همه دلخوشام دیگر محدود به روشن شدن یک چراغ اینترنت نیست...
این روز خودم را در اغوش میکشم و به بلندای کوهیای در دشت سر سبزی خواهم برد تا اولین روز از اغاز خوشبختی را با تماشای دل انگیز غروب خورشید به پایان برسانیم. آفتابی را خواهیم نگریست که نپایان نیست، بلکه اغاز یک پایان است. این روز چای بنفشم را حین تماشای چنین پرترهای خواهم نوشید..
همه چیز آن روز برازنده من خواهد بود؛ اما افسوس که آن روز زودتر نیامد؛ زیرا پیش از آمدن چنین هنگامی، تن سرد من جایی زیر زمین و در خاک است و روحم، فراتر از هر تصوری در اسمان ایمان پیش رفته...
اگر آن موعود زودتر فرا میرسید، هرگز بر سنگ قبرم نمینوشتند: پروانهای که دوباره زاده نشد..