امروز دوست دارم هرچی فحش بلدم و تاجایی که در توانمه، نسبت به تقدیر نفرتپراکنی کنم. غر بزنم، وسطش بغض فروخوردهی چندسالهم رو بشکنم تا دل خدا رو بلرزونم. تا حواسش رو به خودم جمع کنم که نگاهم کنه. از اون بالا حواسش به من پرت بشه. حالا چرا اعصابم خورده؟ دلیلش چیه؟ چرا؟
تو موقعیتی گیر کردین تاحالا که از هیچچیزی راضی نباشید؟ بعد بخواید غر بزنید یهو به خودتون بگید: وای نکنه کفر بشه قهر خدا بیاد! بعد هرچی که هست رو بریزید تو دلتون؟ من خیلی تو این وضعیتم الان. شروع دردهای من از ۲۵ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۷:۳۵ دقیقه صبح و بدتر از اون، ۱۳ شهریور ۱۴۰۲ شهریور ساعت ۷:۴۵ دقیقهی شب. ای لعنت به این حافظهی بلندمدتِ قوی. آره خلاصه، از همون روز لعنتی شروع شد. یهو ناخواسته وارد یه مسیری شدم که به خودم اومدم گفتم وادفاک؟ من کجام؟ چرا هیچی رو دوست ندارم؟ هفتهی پیش دانشگاه سرکلاس ریاضی۲، طبق معمول اونی که همهی سوالها رو بلد بود من بودم. با خودم گفتم ایول بابا، ولی چقدر حیفی بابت این رشته. چهارشنبهی قبلی سرکلاس وقتی به بچهها درس میدادم گفتم چقدر حیفی براشون. برگشتم خونه، نقاشی کشیدم فقط. چه چیز خوبی از آب دراومد، گفتم چقدر حیف که هیشکی این استعداد رو ندید. دلم برای دوستیها و صمیمیتهایی که با بقیه داشتم تنگ میشه و میگم چقدر حیف بودی، چقدر معرفتهایی که گذاشتی حیف شدن دختر. چقدر حیفه که توی این اوج جوونی انقدر داغونی. چقدر قلبت حیف میشه بخاطر بیرحمی قلبهای دیگران. دیشب آهنگِ "یه روزِ خوب کیه؟" از مهیار رو شنیدم و چهقدر تموم کلماتش رو درک میکردم. میگه: «من خستهام مثل تو از این سگدوهای درجا، اسمِ نسلم رو بذار تولدای بدجا!پیرترین جوونای این کرهی خاکی، نسل خندههای الکی فقط توی عکسا!» آره خلاصه، دلم میخواد برگردم عقب و همهچی رو درست کنم. خیلی سخته، یهبار داریم زندگی میکنیم و انقدر دلتنگ و منتظر و پرحسرتیم. من واقعا گم شدم. منِ آینده اگه یهروزی برگشتی و این پست رو خوندی یادت بیاد از درون مُرده بودی. بعد زیرلب بگو: چهقدر حیف بودیهاا. بیخیال، چاییت رو بخور، نذار مثل این روزا سرد بشه که از دهن میوفته.
۳۱ فروردین ماه ۱۴۰۳ ساعت 3:40. به امید یه روز خیلی خوب.