وارد آرایشگاه که میشوم پالتو و شالم را آویزان کرده و روی صندلیِ جلویِ آینه مینشینم. خیره به آینه، خودم را تماشا میکنم. باید امشب از همه زیباتر شوم. جذاب و بیعیب و نقص. یک زیبایی خیره کننده و مسحور کننده.
چند دقیقهای منتظر میمانم. آرایشگر با کمی تاخیر وارد میشود. با لبخند گرمی از من استقبال میکند. او را بخوبی میشناسم؛ آرایشگرِ منحصر به فردی است چرا که علاوه بر تبحری که در کارش دارد برخلاف باقی آرایشگرها پرحرفی نمیکند، اصلا و ابدا سوال شخصی نمیپرسد و برای حریم خصوصی مشتریانش احترام زیادی قائل است. پیداست او هم از من بدش نمیآید. برایم عجیب است که بین آن همه مشتری، مرا با جزئیات به خاطر دارد حتی اینکه آخرین بار، زمستان سال گذشته پیشش آمدهام. حتی اینکه چتر نیاورده بودم و نگران بود نکند زیر قطرات ریز باران تمام زحمتش به هدر برود. میگوید جزو معدود مشتریانی هستم که خوش آرایشم و با اندکی آرایش، تغییر زیادی به چهرهام مینشیند. میگوید دوست دارد از چهرهام برای تبلیغ کسب و کارش استفاده کند. اجازه عکاسی میخواهد ابتدا نمیپذیرم اما بعد پیش خود میگویم اگر من هم یک آرایشگر بودم و کسی اجازه نمیداد از چهرهاش عکس بگیرم چطور میتوانستم نمونهکارهایم را به دیگران نشان دهم؟ پس با اکراه و مشروط بر اینکه فقط چهرهام در عکس مشخص باشد (و نه موها و بدنم) میپذیرم.
به او توضیح میدهم که دقیقا چه سبکی میخواهم، تأکید میکنم که نمیخواهم از چهره خودم فاصله بگیرم و سفارش میکنم برایم از بهترین پکیجش استفاده کند. با مهارت خاصی کارش را شروع میکند. همچون نقاش چیره دستی که در حال خلق یک اثر هنری است بارها و بارها قلمموهای آرایشی خود را در پالتهای رنگی فرو برده و بصورتم میکشد، آنچنان ظریف و با دقت اینکار را انجام میدهد که کارش قریب به ۲ ساعت به درازا میکشد. نوبت به موهایم که میرسد دیگر حوصلهام از یکجا نشستن سر رفته بنابراین مدل سادهای پیشنهاد میدهم تا کار را زودتر تمام کند. خسته بنظر میآید اما کاملاً پیداست چقدر به حرفهاش علاقهمند است و موهایم را با هنرمندی و تبحر خاصی همانطور که انتظار داشتم پیچ و تاب میدهد.
به آیینه نگاه میکنم و کارش را تحسین میکنم. بارها و بارها خودم را ورانداز میکنم تا چنانچه ایرادی میبینم با او در میان بگذارم اما هیچ ایرادی نیست. زیبا، بیعیب و نقص و در کاملترین و بهترین حالتِ خود هستم. مشتریها هم هرکدام که از کنارم عبور میکنند به زبان خودشان کار آرایشگر را تحسین میکنند و این دلگرمی بیشتری به من میدهد. از حُسن انجام کارش که مطمئن میشوم مبلغ گزافی را پرداخت میکنم. برایم سخت است اما چه میشود کرد این حس کمالگرایی هیچجا رهایم نمیکند و همیشه میخواهم لااقل از نگاه خودم بیعیب و نقص و کاملترین باشم.
شتابان به خانه میروم و لباسهایم را عوض کرده و راهی مهمانی میشوم. هوا تاریک و سرد است. انقدر سرد که دندانهایم روی هم میلغزند، اما قسمتی از مسیر را به ناچار باید پیاده بروم. نگرانم نکند شدت سرما باعثِ جاری شدن اشکهایم شود و این اثر هنری را ضایع کند! خدا را شکر بدون هیچ عارضهای در کمتر از نیم ساعت به مقصد میرسم. جزو اولین مهمانانی هستم که وارد ویلا میشود. بتدریج باقی مهمانها هم سر میرسند، فضای سالن آنقدر شلوغ میشود که صدا به صدا نمیرسد. صدای موسیقی در اوج خود است. جایگاه عروس با پرده سفید و گلهای رنگی که بیشتر تِم سفید و صورتی دارد تصویری از بهشت را در ذهنم تداعی میکند.
عروس زیبا نیز در شمایل فرشتهها جلوه کاملتری از بهشت را به تصویر کشیده است، البته فرشتهای بیقرار که گاهی نگاهش به آیینه است و خود را مرتب میکند و گاهی نگاهش به ساعت است و بیصبرانه منتظر است تا معشوقش از راه برسد و انگشتر نامزدی را به رسم یک پیمان عاشقانه ابدی به او هدیه کند. چند نفر در گوشم پچ پچ میکنند و میگویند من از عروس زیباتر شدهام. بابت این موضوع به خودم خورده میگیرم اما چندی بعد حرفشان را به پای تعارفات و محاوراتِ معمول میگذارم و زیاد جدی نمیگیرم.
بعد از خوش و بش کردن با دوستان و آشنایان، چشم میچرخانم و در بین مهمانها شقایق را میبینم که تنها در گوشهای از سالن ایستاده. شتابان به سمتش میروم و او را در آغوش میکشم. لباس ساده و مرتبی به تن دارد و یک آرایش ملایم دخترانه که معصومیت و زیبایی چشمانش را دو چندان کرده. اولین بار در باشگاه با هم آشنا شدیم و خیلی اتفاقی متوجه شدیم یک نسبت خویشاوندیِ دور نیز با هم داریم. الان چند سالی میشود که باهم در ارتباطیم. از روزی که میشناسمش هربار که دیدمش همیشه پوششی ساده و باوقار به تن داشته. الان هم دختر جوانی مثل او با این پوشش و آرایش، نهایت حُسن سلیقه را به نمایش گذاشته است. با اینکه همیشه سبک مشخصی دارد اما این بار یک تغییر اساسی توجهم را به خود جلب میکند؛ موهایش! از اینکه موهایش را کوتاه کرده شوکه میشوم ومیپرسم «واااای شقایق، برا چی موهاتو کوتاه کردی؟حیفِ اون موها نبود؟ موهای مشکی پر کلاغی، براق مثل ابریشم، پرپشت مثل یال اسب. آخه چطور دلت اومد انقدر پسرونه کوتاهشون کنی؟» سکوت میکند. سر به سرش میگذارم و دستی به شانهاش میزنم و به شوخی میگویم «نکنه شکست عشقی خوردی؟» لبخندی تصنعی میزند و سرش را تکان میدهد و با خنده میگوید «نه بابا شکست عشقی کجا بود؟ ... عشقی ندارم که بخوام شکست عشقی بخورم... خب دیگه، گاهی اوقات تنوع لازمه». با خود میگویم شاید کشفِ حجاب کرده و برای اینکه مجبور نباشد وقت زیادی را صرف آراستن موهایش کند کوتاهشان کرده وگرنه محال بود به این سادگی دست به موهایش ببرد. به هرحال کنجکاویام را کنترل کرده و دیگر گفتگو را ادامه نمیدهم.
در تمام طول مراسم کنارش میمانم. این عادت معمولِ من است که در مهمانیها کنار کسی میمانم که تنهاتر از بقیه بنظر میرسد، شاید به این خاطر که رنج تنهایی را بیش از همه درک کردهام. ساعت پایانی مراسم، شقایق مرا به کناری میکشد و با اشتیاق از اهداف و کارهایی که میخواهد انجام دهد حرف میزند، برایم از دانشگاه میگوید، از اینکه دنبال کار میگردد و میخواهد رزومه پرباری داشته باشد، برایم با حرارت خاصی از دورههای آموزشی که برای تقویت رزومهاش ثبت نام کرده حرف میزند. در لابلای حرفهایش از مشکلاتش میگوید، مخصوصاً مشکلاتی که با پدرش دارد اما سعی میکند همهچیز را در قالب طنز بگوید تا بخندد و بخندانَدَم. هرچه بیشتر میخندد بیشتر در چشمانش محو میشوم و غمی در چشمانش میبینم که با هیچ لبخند و قهقهای کمرنگ نمیشود.
همانطور که حرفهایش را میشنوم نمیتوانم نسبت به غمِ نهفته در چشمانش بیتفاوت باشم بنابراین به محض اینکه وقفهای بین حرفهایش میفتد میان حرفش میآیم و میگویم «شقایق، از چیزی ناراحتی؟» لبخند میزند و میگوید «نه، چرا باید ناراحت باشم؟» میگویم «ولی اینطور بنظر میاد» نگاهم میکند و بعد از مکثی کوتاه، آه سردی میکشد و میگوید «والا چی بگم فاطمه، آره ناراحتم، بخاطر موهام ناراحتم، میدونی چرا موهامو کوتاه کردم؟ چون میخواستم شهریه کلاسمو بدم!» این حرفش مثل تیری به قلبم میخورد، با صدایی که از فرط ناراحتی میلرزد ادامه میدهد «تو که میدونی بابام آدم بیمسئولیتیه، هربار ازش شهریه خواستم تحقیرم کرده، این بار دیگه طاقت تحقیر شدن نداشتم موهامو فروختم!» این را که میگوید بغضش میترکد و قطرات اشک بر روی گونههایش میغلتد.
پدرش را میشناسم، تنگدست نیست، به عیاشی و زنبارگی شهره است. پس حق میدهم که شقایق او را بیمسئولیت خطاب کند. سعی میکنم به خودم مسلط باشم، با ناراحتی او را در آغوش میکشم و میگویم «متأسفم عزیزم، درکت میکنم، غصه نخور، قول میدم تا چشم به هم بزنی موهات از قبلش هم بلندتر شده» و ادامه میدهم «یه روز خانم مهندس میشی، برا خودت برو بیایی پیدا میکنی، اون موقع به خودت افتخار میکنی که برای رسیدن به اهدافت همه تلاشتو کردی و از همه چیزایی که دوست داشتی گذشتی، حتی از موهات!» احساس میکنم کمی آرامتر شده. نفس عمیقی میکشد و میگوید «فردا قرارِ مصاحبه دارم اگه قبول شم یه خورده از مشکلاتم کم میشه» دستانش را در دستانم میگیرم و میگویم «چرا که نه، با پشتکاری که ازت سراغ دارم مطمئنم به زودی کار دلخواهتو پیدا میکنی» و ادامه میدهم «شقایق اگه ناراحتت نمیکنم میشه بگی شهریهات چقدر میشد؟» مبلغ را که میگوید از خودم خجالت میکشم. دقیقاً همان مبلغی که ساعاتی پیش خرج آرایشگاه کردهام!
به آیینه نگاه میکنم و خودم را تماشا میکنم. موهایم را نگاه میکنم که هرچند به زیبایی موهای شقایق نیست اما به هیچ قیمتی حاضر نیستم از آنها دل بِکنم. با خود میگویم آن دختری که با گیسوی کمند شقایق، جلوهگری و دلبری میکند آیا هرگز به این فکر میکند که صاحب این موها چه رنج بزرگی را متحمل شده تا با دل کندن از موهایش یک قدم به آرزوهای کوچکش نزدیک شود؟ از خودم میپرسم در لحظاتی که تمام دغدغهام این است که زیباترین باشم و با وسواس تمام، گرانقیمتترین پکیج زیبایی را انتخاب میکنم آیا اصلا حتی برای لحظهای به شقایق و شقایقها فکر کردهام؟ برای خودم متأسفم، از خودم خجالت میکشم. امشب فهمیدم با این همه آراستگی، نه تنها کامل نیستم بلکه از همیشه ناقصترم!
آراسته ظاهریم و باطن نه چنان
القصه، چنان که مینماییم، نِهایم