شاید بهتر بود مامان یکراست میآمد تو اتاقم و میگفت که خانم ح مُرد؛ همینقدر بیمقدمه و صریح. کاش نمیگفت: «خانم ح حالش بد است؛ گفتهاند دعا کنیم که زودتر...» که زودتر چه؟ دعا کنیم که زودتر بمیرد؟ انتظار برای مُردنِ کسی، شمردن ثانیهها برای از دست دادن کسی، بیرحمانهترین کار دنیاست و من بعد از مرگِ عزیز، بعد از آن روزی که عمه نگاهش به ساعت بود و میگفت باید تا آخرین نفسی که برای عزیز نوشته شده صبر کنیم، آرزو کردم که هیچوقت دیگر دستِ روزگار نیندازم توی توی یک چنین وضع نکبتی.
دورِ اتاق راه میرفتم، دست روی دست میساییدم و تمام ذهنم را تصویرِ آبیِ چشمهای خانم ح پر کرده بود. دنبال معجزه بودم؛ معجزهای که تمام آن پیشگوییهای بیرحمانهی دکترها را خط بزند و خانم ح را برگرداند. مامان گفته بود از بیمارستان آوردهاندش خانه و دارند بالاسرش دعا میخوانند. توی گوگل زدم: «برگرداندنِ محتضر» آخ که استیصال چهقدر جانکاه است. «برگرداندنِ محتضر رو به قبله» نتیجههای جستوجو چه مرگبار بودند. رو به قبله یعنی کارْ تمام؟ همین؟ چهگونه میتوانستند آنقدر قاطع باشند کلمات؟ صفحه را بستم. قطرهقطره داشتم ذوب میشدم. جانِ من بود که از تنم داشت به سختی بیرون کشیده میشد. معجزههایم همه مار شده بودند جایِ عصا و حالا افتاده بودند به جانم. مامان خوددارتر از من بود. میدیدم که دارد از درد به خودش میپیچد و دم نمیزند. گوشیِ مامان زنگ خورد. فرو ریختم. دویدم سمتِ اتاق که مامان نبیند و گریه، امانم را برید. الهام شد بهم انگار که پشتِ خط، کسیست که خبرِ مرگ دارد توی حرفهاش. نشستم لبهی تخت و خواستم حافظ باز کنم که مامان آمد توی اتاقم. چند دقیقهی تمام، نه او حرفی زد و نه من ازش چیزی پرسیدم. آرام اشک میریختم و میخواستم به مامان بگویم: «میدانم! میدانم که میخواهی چه بگویی مامان؛ اما چیزی نگو!» داشتم سعی میکردم قدّ یک ارزن هم اگر امید مانده بود تهِ دلم نگهش دارم. مامان، مغموم و حیران و سرگردان نشست کنارم. حافظ را هنوز باز نکرده بودم. سرم پایین بود و جز گریه کاری نمیتوانستم بکنم. مامان سعی میکرد با تمام قوا از خودش مقاومت نشان دهد. با صدای آرام و لرزانی گفت: «دعا کن براش... دعا کن...» گفتم: «تلفن کی بود؟» مامان روش را ازم برگرداند و گفت: «هیشکی. با من کار داشتن.» جملهاش را جوری گفت؛ انگار که کار محرمانه یا اداری داشته کسی. میدانستم دارد دروغ میگوید و با این حال دلم میخواست کتمان کنم همه چیز را.
- زنگ زدن گفتن تموم کرده؛ آره؟
- بهت گفتم با من...
جملهاش را نتوانست ادامه دهد و شانههایش شروع کردند به لرزیدن. حافظ را باز کردم:
«چو باد، عزمِ سر کوی یار خواهم کرد
نفَس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد»