همین که جاگیر شدم روی صندلی، پشتبندم یک خانم دیگر هم سوار شد. راننده گفت: «خانوم، آروم ببند.» و سرش را چرخاند عقب که ببیند زن آرام میبندد یا نه. زیر لب گفت: «حالا ببین.» زن محکم بست؛ خیلی محکم. راننده شیشهی جلو را داد پایین؛ داد زد: «خانوم! انصافاً بیا!» زن همانطور که داشت بقیهی پولش را میگذاشت توی جیب جلوی کیفدستیاش، با تعجب سرش را بلند کرد و چند قدم آمد جلو. راننده از من پرسید: «خانوم شما بگو مگه من نگفتم به ایشون آروم ببند؟» لبخند کمرنگی زدم و سرم را تکان دادم که یعنی بله. زن مانده بود چه کند. آرام گفت: «ببخشید... حواسم نبود...» مرد بیکه واکنشی نشان دهد، با خلقتنگی فرمان را با یک دست چرخاند و دور شد.
مرد راننده تمامِ طولِ مسیر را تا برسیم به مقصد غُر زد: «پونصد تومن میدن، کل در و پنجره رو میزنن داغون میکنن. خوبه به همهشون هم میگی آروم؛ از هزار تا زن نهصدونودونُهتاشون محکم میبندن. حالا مَردها، از هزار نفر یکیشون ممکنه محکم ببنده؛ اونم شاید. من نمیفهمم چه سرّییه. نمیدونم زنها نمیفهمن؟ متوجه نمیشن زنها خانوم؟» و منتظر واکنشِ من ماند. لبخندِ از روی اجباری تحویلش دادم. ادامه داد: «خوبه زنها جای مردها نیستن. والا. اگه جای مردِ بدبخت بودن روزی ده نفرُ زیر ماشین میکردن: حواسم نبود! تو فکر بودم! من نمیدونم به چی هم فکر میکنن دائم. شب هم که از سر کار میرفتن خونه بچههاشونُ دار میزدن. والا. خوبه اینا نوندربیار نیستن.» نزدیک شده بودیم. گفتم: «درست میشه.» با قاطعیت گفت: «نه. دیگه درستبشو نیست.» کرایه را حساب کردم و پیاده شدم. نگاهِ مَرد به دستِ من و دستگیر ماشین بود. در را با نهایتِ آرامی بستم. مرد نفس عمیقی کشید. آمدم دمِ شیشهی سمت شاگرد؛ گفتم: «دیدی؟ اون یه نفرِ امروز من بودم.» و خندیدم. مرد لبخند رضایتمندانهای زد و راه افتاد.