ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه سادات دهنوی
فاطمه سادات دهنوی
خواندن ۱۳ دقیقه·۱ سال پیش

روز موعود چه بسا!

ده روز پیش از برگزاری رویداد، روز آغاز ثبت‌نام:

مستقیم بروید آخر مطلب...




حالا کم کم باید بپذیرم دانش آموز رستا بودن تمام شد، دانش آموزی تمام شد، مدرسه تمام شد، سال تمام شد...

دچار بحران شده‌ام. همه چیز تمام شد یک‌هو باهم...

پارسال بعد از مدرسه تابستانه گفتم خب فاطمه جان بار اخری‌است که طعم دانش آموز رستا بودن را می‌چشی، عمیق حس کن، عمیق بگذران، خلاصه استفاده های‌ت را بکن دختر...اما از ذوق مهر همان سال متن ورودی عید را نوشتم. عید که شد رستا برای ما رویداد نگذاشت. رفت سراغ کوچکتر ها. حتی اگر رویداد هم بود، من عید مهمان داشتم...


گفتم دیگر تمام شد. پایان یافت.

آمدیم جلوتر‌، شد شهریور ماه.

هوایی شدم برای رفتن. تازه برگشته بودیم بوشهر...با اختلاف یکی دور روز بعد از رویداد هم باز باید برمی‌گشتم تهران. کنکوری بودن هم این وسط داستان‌.

اریسا گفت بیا برویم‌...از او اصرار و از من انکار.

نشد. و دانش‌آموز رستا بودن‌ برای‌م جدی جدی تمام شد. کلا همه‌چیز یکهو تمام شد.

با اینکه بز بچگی دوست داشتم زود بزرگ شوم‌ ولی حالا در این روز ها، می‌ترسم. اینکه تا چندی دیگر کنکور داده ام و دانشگاه رفته‌ام و

در نگاه بقیه می‌شوم آدم بزرگ!


چه واژه‌ی ترسناکی حقیقتا! بعد یکهو بار تمام اشتباهات می‌آید روی دوش خودم. دیگر کسی نمی‌پذیرد فاطمه بچه است، خام است، ناپخته است می‌تواند اشتباه کند...

او دیگر حالا بزرگ شده است. دبستان را تمام کرده است، راهنمایی را تمام کرده است، دبیرستان را تمام کرده است...او حالا حتی از سد کنکور هم گذشته است. خب بزرگ شده است دیگر!

احتمالا نمی گویند فاطمه بچه‌است، در مدرسه به او یاد نداده‌اند چطور بزرگ شود، بزرگانه رفتار کند، اشتباه که می‌کند نترسد، شجاع باشد، بار مسئولیت بپذیرد. فاطمه تازه با شروع سال دیگر باید تجربه کند...


از بزرگ شدن که بگذریم این روزها، عجیب می گذرند. از شوق علم‌شو دلم می‌خواهد روز شمار بگذارم. بعد هم بشود نهایت یک روز! از وقتی حرف برگزاری رویداد شد به مامان و بابا گفتم یک روز نیستم. می‌خواهم بروم‌ گردش.

هرچه التماس می‌کنم. یک روز مامان نمی‌شود دو!

خب حق هم دارد، نگران است. دخترش کنکور دارد.


همیشه روز تولدم از ذوق مریض می‌شدم. یادم نمی‌آید تا ششم دبستان یک بار در روز تولدم خوب بوده باشم. از ذوق حالت تهوع شدید می گرفتم و کیک های تولدم را نمی‌خوردم. حالا هم انگار باز ترس دارم از ذوق، کیک نخورده بمانم. ذوق دارم و منتظرم...اما ترس نرسیدن که رهای‌م نمی کند!

روزهای عجیبی می‌گذرند خلاصه.

کابوس های‌م زیاد می‌شوند که کم نمی‌شوند.

یک شب کابوس شیمی می‌بینم و یک شب حسابان.

با اینکه درس خواندن زیباست. تلاش زیباست. جنگیدن‌ زیباست... اما این کابوس ها، نازیباست...



دلم می‌خواهد کش بیایند، نمی‌خواهم بزرگ شوم نمی‌خواهم یک هو با تمام خامی‌ام روی‌م حساب های ویژه باز کنند.

نمی‌خواهم روی برگه‌ی دانش آموز رستا و علم‌شو بودن‌ بزنم‌ "تمّت"...

ما انگار باید بپذیرم... دنیا انگار دنیای پذیرفتن هاست. پذیرفتن های تلخ!

چه پیش می آید زین پس؟ نمی‌دانم،. امیدوارم هرچه باشد خیر باشد.

#رستا

#علم‌شو

#شرح‌حال

۲۵ اسنفد ۱۴۰۱.


روز نه فروردین ماه :


سکانس اول:

به ریحانه پیام می‌دهم، ساعت تست کارگاه فردا را می‌پرسم. اما با پیامی دردناک مواجه می‌شوم. رویداد لغو شده. پس از ده روز تعداد ثبت نامی ها حتی به بیست هم نمی‌رسد و تصمیم می گیرند رویداد را به زمان دیگری منتقل کنند.

ده روز پیش، دقیقا همان روزی که شروع ثبت نام اعلام شد این نوشته را نوشتم 《از بزرگ شدن که بگذریم این روزها، عجیب می گذرند. از شوق علم‌شو دلم می‌خواهد روز شمار بگذارم. بعد هم بشود نهایت یک روز! از وقتی حرف برگزاری رویداد شد به مامان و بابا گفتم یک روز نیستم. می‌خواهم بروم‌ گردش.

هرچه التماس می‌کنم. یک روز مامان نمی‌شود دو!

خب حق هم دارد، نگران است. دخترش کنکور دارد.


همیشه روز تولدم از ذوق مریض می‌شدم. یادم نمی‌آید تا ششم دبستان یک بار در روز تولدم خوب بوده باشم. از ذوق حالت تهوع شدید می گرفتم و کیک های تولدم را نمی‌خوردم. حالا هم انگار باز ترس دارم از ذوق، کیک نخورده بمانم. ذوق دارم و منتظرم...اما ترس نرسیدن که رهای‌م نمی کند!

در آن نوشته اعلام کرده بودم بابت این آخرین دانش آموز بودن ذوق دارم و دارم غم می‌کشم که این بار بار آخر است.

اما با برگزار نشدن رویداد بار آخری هم دیگر وجود ندارد.

دوماه تلاش و تقلا، یک‌هو دود می‌شود می‌رود در آسمان! غمگین می‌شوم برای زحمت کشیده شده و ذوق های کور شده!

اما دل خوشم که در زمانی دیگر کار راحت است. خلاصه آن همه ذوقم‌ برای آن یک روز، پودر می‌شود و تمام! تمّت‌ی روی رویداد می‌زنم و می‌روم دنبال کارم...


سکانس دو:

با یکی از بچه های علم‌شو راجع به لغو شدن رویداد حرف میزنم. صحبت از دورهمی‌ به میان می‌آید. شاد می‌شوم و خرسند از اینکه شاید برادر کوچکتر فرد مذکور که با او حرف زده‌ام را ببینم! البته ذوق‌زدگی‌ام هم بیشتر به دیدار فاطمه و بقیه بر می‌گردد. از این بقیه دو نفر حاضر نمی‌شوند! آن یک نفر دیگر که جمعا می‌شود سه نفر از شهرشان به بوشهر نیامده!


سکانس سوم:

ریحانه پیام فرستاده شده درمورد رویداد را می‌فرستد توی پیامک. اولش ذوق می‌کنم و اکلیل چشمانم زیاد می‌شود. اما ناگهان یاد این میفتم منِ کوچک بین آن همه آدم بزرگ چه می‌خواهم!؟ بروم اصلا آن میان چه بگویم...یک

ای بابایی به خود می‌گویم! ریحانه هم جواب مثبت آمدن نمی‌دهد. من می‌مانم و یک دنیا چرا نمی‌شود که بشود!

همان جا به اریسا پیام می‌دهم. تا عصر جواب نمی‌دهد. اصلا پیام به دستش نمی‌رسد...

من می‌مانم و یک دنیا انتظار کشیدن که بیا خواهر‌ جواب من را بده!


سکانس چهارم:

شب تلگرام را که باز می‌کنم میبینم علامت لایک را کوبیده. شاد،مسرور می‌شوم که می آید. صحبت که می‌کنیم درگیر و دار مشاوره‌اش هست. شاید بتواند جای‌ش را عوض کند شاید هم نه!


سکانس پنجم:

از صبح که بیدار می‌شوم. پر شوق، پر ذوق و پر استرس‌م. صحنه ی ورودم را به جمع تصور می‌کنم. خنده‌ام می‌گیرد. بعد خجالت می‌کشم و آب می‌شوم می‌روم توی زمین! نمی‌دانم از کی تا به حال آنقدر خجالتی شده ام که هنوز به هیچ‌کس نرسیده با تصور ورود به جمع مدام آب می‌شوم!

برگشته‌ام انگار به عالم کودکی...اما هرچه فکر می‌کنم من هیچ وقت آدم خجالتی نبوده ام! این خجالت ها و آب شدن ها از کجا می‌آید نمی‌دانم!


سکانس ششم:

ساعت چهار عصر است. هنوز جواب قطعی از اریسا نیامده. من مانده‌ام. یک دل می گوید اگر نیامد برو، یک دل دیگر می‌گوید کجا می‌خواهی تک و تنها بروی بین آن همه غریبه! البته که همه غریبه نیستد. بین آن همه آدم بزرگ! البته که همه بزرگ نیستند...خلاصه دل دل می‌کنم دیگر! بین رفتن و نرفتن. ماندن و گذر کردن!


سکانس هفتم:

اریسا می‌گوید میاید، شاد و خشنود می‌شوم. اخ ببخشید خشنود که نمی‌شوم؛))))

سکانس هشتم:

به ریحانه زنگ می‌زنم. می‌گویم بلند شو بیا دختر، دکتر را ببین دکتر دیگر گیرت نمی‌آید ها! به حماقتم‌ می‌خندد‌. معلوم است که شوخی می‌کنم. می‌گویم دکتر شریفی از نزدیک دیده‌ای؟ پاشو بیا دیگر! اما جواب همچنان نه‌ هست!

راه به جایی نمی‌ برد‌ شوخی مسخره‌ام.


سکانس نهم:

با اریسا ساعت شش جلوی‌ مدرسه قرار می‌گذاریم. او می‌رسد اما من نه! می‌نشیند جلوی در. صبر می‌کند تا نرگس بیاید و بعد می‌رود داخل! شرمنده می‌شوم برای این همه بی برنامگی و...

سکانس دهم:

بلاخره شش و نیم می‌رسم جلوی در. توی حیاط که می‌رود همه جا آرام است و خبری از آدمی نیست که بوی دور همی بدهد. از سرایدار مدرسه آدرس دور دوم را می‌پرسم. به آن طرف حیاط که یک در کوچک دارد راهنمایی‌ام می‌کند. هیچ کس این طرف نیست. هیچ کس آن طرف نیست! می‌ترسم حقیقتا! هوا هم دارد تاریک می‌شود و اینجا هیچ کس به هیچ کس است!


سکانس یازدهم:

از در که می‌گذرم. وارد که می‌شوم چشمانم دنبال آشنا می‌گردند اما آشنایی یافت نمی‌شود! نه نمی‌شود. چند بچه ی کنکوری احتمالا توی حیاط اند. دارند چه می‌کنند هم نمی‌دانم. از اینکه بلاخره شهید بهشتی معروف را دیده‌ام شادانم!


خشنود هم شاید باشم! اخ ببخشید نه نیستم...

مدرسه ی خودمان را با اینجا مقایسه می‌کنم. اینجا در و دیوار ش بیشتر دخترانه‌ است! شاید این سنتی بودن من را یاد دختر ها می‌اندازد. مدرسه‌شان اصالت ایرانی دارد و مدرسه ما پر تجمل است امروزی‌. من این سبک و مدل را بیشتر می‌پسندم. هرجا که بوی تجملات بدهد من را آزار می دهد...

سکانس دوازدهم:

بلاخره راه را پیدا می‌کنم و میروم‌ بالا. چند صلوات می‌فرستم که قلبم نیاید توی حلقم! باز با خودم مرور می‌کنم که من از کی تاحالا انقدر‌ خجالتی شده ام!؟ از کی تا به حال انقدر الکی توی زمین آب می‌شوم.

دوباری‌ آرام سلام می‌کنم. اما بار سوم به همگی سلام می‌کنم و می‌روم کنار اریسا می‌نشینم.

ذوق زده‌ام:) عاه‌ دکتر شریفی از نزدیک ندیده بودم. حالا این روزها که کنکور شده است مسئله‌ای مهم. همه چیز انگار کنکوری شده. حتی ذوق زدگی های‌م هم یک‌جور هایی به کنکور ربط دارد...شریفی می‌بینم اکلیلی می‌شوم! مسخره‌است عمیقا و واقعا.

چند بار به اریسا می گویم عه‌ نگاه کن دکتر است!

اریسا گوش زد می‌کند آرام همه فهمیدند...

سکانس سیزدهم:

می‌خواهند آش را دختر ها تقسیم کنند. از اینکه درست بلد نیستند مدیریت پخش کنند میفهمم هیئت نرفته‌اند:) حداقل اگر رفته اند در پخش نبوده اند و یا حتی مهمانی های بزرگ. ظرف های اش کشیده شده جلوی‌شان است و انگار خیلی راه دستشان نیست سریع رد کنند به بالای مجلس که برادران گشنه نمانند. مانده ام حقیقتا! نمی‌دانند باید چه کنند. خدا آخر عاقبت بچه‌های ما را با مادر هایشان ختم به خیر کند...


سکانس چهاردهم:

می‌روم از پایین ملاقه‌ بیاورم برای یاری. اذان تمام شده و کسی درست افطار نکرده. نهایتا خرما! مدیریت پخش واقعا افتضاح...حتی دلم می‌خواست اینجا را هم مدیریت کنم...امان امان. خانم مدیر کوچک؟! چه بسا!


سکانس پانزدهم:

یک سوم ظرف را آش می‌کشم و تقریبا بدون نان می‌خورم...اریسا می گوید میمیری انقدر‌ کم غذا می خوری‌...می‌گویم آری تا آخر ماه رمضان احتمالا از کم خوری تجزیه شوم...

سکانس شانزدهم:

از اذان خیلی گذشته می‌روم دنبال فاطمه می‌بینم مشغول پر کردن فلاکس‌ چای‌ است. ناراحت می‌شوم‌ که بنده ی خدا هنوز افطار نکرده و از اذان حالا خیلی گذشته است.

می‌خواهم کمک‌ش کنم که می‌گوید تمام است و الان می‌آید. وقتی می‌آید سریع از پای سفره بلند می‌شوم‌ و می‌گذارم بنشیند.

چایی آورده شده اما هنوز دم نکشیده!

مدیریت پخش را کاش می‌گرفتم دستم. شاید اینطوری کمتر حرص می‌خوردم!


سکانس هفدهم:

اریسا می‌رود که به مشاوره برسد. سفره را جمع کرده ایم و عکسی دست جمعی می گیریم. حالا میفهمم چرا پارسال شخص مذکور ( در ذهن ذکر شده) حرف از دورهمی می‌زد، با خودم می‌گفتم خب دلش برای دوستانش‌ تنگ شده است و می‌خواهند جمع شوند. اما دلتنگی را معنا نمی‌کردم. اما حالا نیامده دارم فکر می‌کنم این جمع دلتنگی هم دارد! آری دارد...می‌دانم یکی‌شان تا چندی دیگر از ایران می‌رود. تمام مدت حضور به این فکر می‌کنم که این جمع رنگ فلانی را به خود نخواهد دید و چقدر حیف و دردناک...بعد شاید رنگ آدم های بیشتری را نبیند...و چقدر حیف و دردناک...از منتور های سال نود و نه‌مان هیچ کس نیامده...و چقدر حیف و دردناک...امان امان. کاش انقدر روضه نمی‌خواندم...


سکانس‌ هجدهم‌:

دم‌ در ایستاده‌اند و صدای خنده‌شان می‌آید می‌خواهند چه کار کنند را درست نمی‌دانم. اما وضعیت عادی نیست. وضعیت اضطراری شاید! نمی‌دانم اطلاعی ندارم!

اما خب خبری است دیگر...


سکانس نوزدهم:

با کیک وارد می‌شوند. خب انگار تولدت است. مبارک باشد. پیر شود فرد متولد ان شاء الله...

فرد متولد نگران است. نگاهی به کیک می‌کند...

فکر کنم برنامه را خوانده و این را در سر می‌پروراند‌ که تا چند دقیقه دیگر یا کیک در صورتش است یا صورتش‌ در کیک!


امان از دوست های جوان! امان امان!

خدارا شکر می‌کنم دخترم! وگرنه باید صورت کیکی را تحمل می‌کردم.

سر مالیدن کیک الان است که جنگ شود!

عجب!

خلاصه که متولد بلاخره کیکی می‌شود، بقیه هم بعضی های‌شان صورت هایشان کمی کیک را نوازش می‌کند. البته کیک است که صورت آنها را نوازش می‌کند. درست تر خامه‌ی کیک است! :))))


مراسم توت‌فرنگی پخش کنی‌ هم حتی دایر است!...


سکانس بیستم:

با دوست نرگس که اسمش‌ را یادم نمی‌آید دوست می‌شوم. از صنایع که حرف می‌زنم چشم های‌م برق می‌زند. می‌گوید صنایع را خیلی دوست داری نه؟ می‌گویم آری خیلی به روحیه ام می‌خورد...می‌گوید مشخص است وقتی درمورد حرف می‌زنی پر ذوقی:)))


عاه‌ قلبم...

سکانس بیست و یک:

چقدر خوشحالم نرگس هست.

حالا فکر کنم سال های زیادی است که همدیگر را می‌شناسیم. وجودش باعث می‌شوم غریب واقع نشوم!

سکانس بیست و دو:

اریسا زنگ می‌زند و می‌گوید مشاوره‌اش کنسل شده. با اسنپی‌ هم دعوای‌ش شده و حسابی ناراحت است. من هم غصه دار می‌شدم که جمع را از دست داده و رفته از آن طرف شهر و مشاوره‌اش هم حتی به فنا رفته:")

ای بابا!...

سکانس بیست و سه:

با نرگس می‌رویم جلوی عکس های قبولی‌ها. یکی یکی مرورشان‌ می‌کنیم و در مورد بعضی های‌شان حرف می‌زنیم...

حاضران در جمع طبقه‌ی بالا نخبه‌های مملکت هستند:) رتبه‌ هارا که می‌بینم قلبم‌ می‌گیرد:) حقیقتا و عمیقا هققققققق


سکانس بیست و چهار:

مهمانی تمام است‌. جمع کنید بروید خانه! دلم می‌خواهد بروم‌ تک به تک بگویم خدانگهدار خداحافظ. نه اینکه خداحافظی معمول کرده باشم نه. دلم می‌خواهد به واقع بگویم خدانگهدار. خدا نگهدارتان‌ باشد عمیقا و حقیقتا! چرا نگهدار نباشد پرودگارم؟

اما خب خداحافظی نکرده به دلیل پخش و پلا بودن افراد می‌رویم...آری می‌رویم که می‌رویم.

باز با خودم مرور می‌کنم که این جمع دلتنگی هم دارد چرا که نه!

این جمع تا چند سال دیگر دلتنگ خیلی ها می‌شود...نیستند نه دیگر نیستند...ایران هم دلتنگشان می‌شود...باز با خودم مرور می‌کنم هیچ‌کدام از منتور های نود و نه ما اینجا نیستند...چقدر حیف واقعا چقدر حیف...

با خودم مرور می‌کنم، چه زیبا، چه دوست‌داشتنی، چه قشنگ!

جنوبی جماعت عجیب دلچسب است. خداوکیلی بعد از این همه سال، آدم به خاکی‌ای بروبچ‌ جنوب ندیده‌ام. با خودم حسرت می‌خورم که چرا به واسطه‌ی دوری، سال های بیشتری با آدم های با اصالت جنوب دوستی نکرده‌ام...نبوده‌ام...

خلاصه امر اینکه آری دیگر. این جمع دلتنگی هم دارد.بدجور هم دارد.

ساعت پنج صبح ۱۰ فرودین۱۴۰۲. همان سالی که سال هاست انتظارش‌ را می‌کشم.

عاه قلبم:)
عاه قلبم:)


سخنی با شما:


رویدادی برگزار نشده، اتفاقی نیفتاده، این همه

نوشتن برای یک دورهمی؟!

من بار‌ها و بار ها، خصوصی و عمومی برای رستا و علم‌شو نوشته‌ام. آدم از چیز هایی که دوست دارد زیاد می‌نویسد، حداقل من که اینطور هستم.

خلاصه ی نوشته‌ی بالا هیچ نیست. صرفا محبت و علاقه‌ای‌است که به این جمع، راه، روش و طریقه‌‌ی آنها دارم.

حدود چند ماه پیش پس از زنگ فرد مذکور( در ذهن ذکر شده). پیش تمّت‌ی روی علم‌شو زدم و روند و کار را در دید خود خاتمه یافته دیدم. اما چندی نگذشت که باز به همت دوستان، صدای برگزاری رویداد آمد...

مشعوف و شاد شدم که نه انگار راه ادامه دارد. زنجیره قطع نمی‌شود!

نشد. رویدادی برگزار نشد...

اما این همت، و یاعلی گفتن برای ادامه ی راه گم نمی‌شود. تلاش برای یک هدف بی نتیجه نمی‌ماند هرچند دیر اما نتیجه‌اش دیده می‌شود.

سخنی دوستانه تر باشما:

شمایی که از وقت، زمان و...می‌گذری و پا در راه می‌نهی که چیزی را هدیه دهی. چیزی ارزشمند که حداقل من هیچ وقت توان توصیفش‌ را نداشته ام.

از جنس علم و عشق درهم تنیده‌اند شاید! شاید هم از جنس چیز هایی دیگر.

اتفاقی که برای من افتاد، حیاتی دوباره بود، حیاتی نو! که انگار از نود و نه همچنان در وجودم‌ جاری و ساری است... برای بقیه‌ هم کم و بیش همین گونه بوده‌است.

و باز دوستانه تر!

دوست عزیز، منتور گرامی، همراه و عضویی‌ از علم‌شو.

بابت پا نهادن در این راه ممنون!

تشکر از تویی که می‌گذاری آدم ها، دوباره، این حیات درونشان جاری شود، می‌گذاری بفهمم که همچنان ارزش فهمیدن را دارند...می‌گذاری‌بعد از سال ها متوجه شوند، داستان داستان عشق است. داستان داستان فهمیدن است نه از آنهایی که بعد از امتحان فراموشت شود...داستان داستان هک شدن روی قلب است! آری این چنین است! آری...

خداقوت برای کار و تلاش کرده‌تان.

بسیار امیدوار به ادامه ی‌ این راه!

با آرزو مندی آسمانی آبی برای دلتان، و سبزی بیکران برای قلب‌تان.

دانش‌آموز همیشگی شما.


علم‌شورستادلتنگیخاطراتکیک
او سال ها پیش به زمین هجرت کرد و در تلاش برای بازگشت به وطنش بود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید