فاطمه سادات
فاطمه سادات
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

در وصف حال یک‌کنکوری۱

تا ارام گرفتن ذهنم، فعلا باید تعداد زیاد پیام ها را تحمل کنید. پیشنهادی‌ جز رفتن یا ارشیو‌ کردن برای‌ رفع‌ش ندارم.

اینکه نوشته ی زیر تاثیر حسابان نامفهوم امروز باشد اصلا بعید نیست.

پیش از این، با ریحانه درمورد انسان،احساسات ادمی، عمق وجود، صحبت کرده بودم. به او گفته بودم که احساساتم ته ندارد، غم،درد،دلتنگی برای‌م نهایتی ندارد. وقتی به عمق احساساتم فکر ‌میکنم؛ هراس برم‌ می‌دارد چون نهایتی برای آنها پیدا نمی‌کنم. به عمق وجودم وقتی سیر می‌کنم جز گم شدن اتفاق دیگری برای‌م‌ نمی افتد. قطعا این حال و احوالم بی تاثیر از سبک زندگی‌ زیسته‌ام نیست؛

اما خب...

عشق را بلور‌ آبی یخ‌ زیبایی می‌بینم‌ که منحصر به فرد است. زیباست و دلبرانه‌ می‌خندد...غم را دخترکی با جامعه‌ای سیاه می‌بینم که در بیابان شب گم شده است، ترس را دخترکی با جامعه ی سیاه می‌بینم که گرگان دورش جمع شده اند.

استیصال را نمی‌بینم که مدام حس‌ش می‌کنم...

دلتنگی را زندگی می‌کنم...

هیچگاه‌ نفهمیدم، من کی‌ام! نوشته هایم‌ من است یا واقعیتی که دیگران با او زندگی‌ می‌کنند...

من کی‌ام؟ سوال عمیق و سختی است. ریحانه پیش‌تر گفته‌بود، احساسات ناشناخته‌ات موثر از آن است که تو خود را نمی‌شناسی، به جد معتقد بودم که از خودشناسی بالایی بهره‌مندم‌...اما حالا مانده‌ام،با یک دنیا ناشناخته.

به راستی من کی‌ام؟ آن دختر شجاع شیردل یا انی‌ که همیشه گوشه‌ی رینگ اشک ریزان ایستاده؟

آن کوه پر صلابت استوار یا گل خوش بوی قد خمیده؟

آن شنونده‌ی همیشگی دردِدل یا آن که کسی را جز خدا کسی را برای دردِ‌دل ها‌یش نمی‌یابد؟

ان پر هیجان و شاد یا آن ارام در خود فرو رفته؟

آن منطقی خط کشیده یا آن بی نظم پر از احساس؟

من کی‌ام؟ به راستی من کی‌ام؟

مانده‌ام...مثل بارهای‌ دیگر که آخر، کار مانده ام...معادلات‌م همیشه حل نمی‌شود...

انتخاب های‌م همیشه بی نتیجه‌ می‌ماند، از بس برای هر یک فکر می‌کنم...تحلیل می‌کنم، می‌خوانم، می‌نویسم اما آخرش یک وای‌ اضافی‌ ضرب در ایکس‌ شده است...مانده‌ام، باز هم در برزخ های سهمگین این روزگار گیر کرده‌ام.

برای انتخاب رشته کم حرف نزدم، کم تحلیل نکردم کم نخواندم و کم ننوشتم

اما امروز باز هم مانده‌ام...

تک تک درس هایمان‌ را دوست دارم، عاشق‌شان هستم اما باز مانده‌ام. اینکه از زندگی چه می‌خواهم را می‌دانم اما ته این راه به چه می‌رسد را نه.

راه‌م برای‌ هدف‌م بی‌راهه‌ است...من وسط راه بی‌توشه و غذا چه کنم؟

مانده‌ام. اول راه که نه اما...

گشته ام، پرسیده‌ام، حرف زده‌ام اما انتخابی جز یک رشته بیشتر نداشته‌ام! رشته های علوم انسانی چشمک‌ می‌زند، به هدفم نزدیک تر‌ است اما! باز من ریاضی را در آغوش می‌کشم. روزی هزار بار شکر باری‌تعالی را به جا می‌آورم که به حرف های رفیق‌ دامپزشکم‌ گوش نداده‌ام و راه تجربی را در پیش‌ نگرفته ام اما!

از انتخاب نکردن انسانی راضی ام‌ اما!

مرگم‌ چیست؟ دقیق نمی‌دانم. مانده‌ ام. قرار است بعد از کنکور چه شود؟ بعد از دانشگاه چه؟ پس از ان؟

یک زندگی عادی و معمولی را نمی‌خواهم. مانده‌ام...در اول راه که نه در وسط‌ های آن مانده‌ام

اگر شبیه بقیه بودن را برای زندگی ام بپسندم‌ تا اینجای‌ راه خوب امده‌ام. دست فرمانم و جاده یاری ام کرده‌اند.

دانشگاه می‌روم، ازدواج می‌کنم، مادر می‌شوم، فرزندانم‌ را به خانه‌ی بخت می‌فرستم، کار می‌کنم، نوه‌دار می‌شوم و تمام! این بود سرگذشت من! من این را نمی‌خواهم. من نیلوفر‌ شادمهری و طوبی کرمانی‌ شدن را می‌خواهم.

ما مانده‌ ام...نهایت این راه به کجا ختم می‌شود به مرگ؟ قطعا به مرگ ختم می‌شود، نهایت راه هرکس به مرگ ختم می‌شود...اما پیش از آن چه؟

اصلا زندگی‌ چیست؟ از او چه می‌خواهم؟ نمی‌دانم! نه می‌دانم، درست نمی‌دانم! مانده‌ام...مثل قناری در مخلوطی‌ از آب و گل شناور شده‌ام...هر ثانیه به زیر آب می‌روم و چند قلپی‌ آب می‌خورم و باز...

مانده‌ام، قرار است چه کنم؟ جز یک رشته‌ انتخابی برای ساختن اینده‌ام ندارم. قصد مهاجرت دائمی ندارم، قصد رفتن ندارم، قصد ماندن‌ هم ندارم. برنامه ام جز برگشتن به شهر پر دود و دمم‌ چیز دیگری نیست، برنامه جز نشستن بی استرس در کنار خانواده چیز دیگری نیست، برنامه جز بردن و گرداندن بچه های فامیل چیز دیگری نیست، برنامه در کنار خانواده‌ بودن با آرامش است.

اما اگر کنکور به فنا رود چه؟ باز هم دوری و حسرت ادامه دار می‌شود و تمام آمال و ارزویم‌ نابود می‌شود...

مانده‌ام، اینکه همه چیز‌م در گرو‌ آزمونی چند ساعته‌ است گرفتارم‌ می‌کند‌، دست و پایم‌ را می‌بندد‌ و فلجم‌ می‌کند.‌‌..مانده‌ام‌.

برنامه‌ام برای ابدیت‌م چیست؟ نمی‌دانم! نه اشتباه گفتم می‌دانم اما دقیق نه! قرار است انسان مفیدی باشم! نه یک لحظه، اصلا مگر من انسان هستم؟

نمی‌دانم، مانده‌ام...

قرار است چه کنم؟ کنکور بدهم، دانشگاه بروم و غیر و ذلک ؟

نمی‌دانم! اصلا مگر شاد کردن دل یک نفر تاثیر نیست؟ مگر مفید بودن جز خوب بودن و خیر خواستن‌ است؟ نمی‌دانم...مانده‌ام

از این همه ماندگی‌ و سردرگمی‌، مانده‌ام، از ان همه ندانستن و گنگی مانده‌ام، از این همه استیصال و فکر مانده‌ام...

کاش می‌شد برق های سلول های مغز را خاموش کرد و فرستادشان‌ برای استراحت...کاش می‌شد کمی کمتر فکر کرد و آرام شد...کاش می‌شد رها شد از همه چی...

کاش به گرفتار رهایی‌ می‌شد گفت آزاد...کاش ها را کاشتن و در نیامد‌ بروم دوغم‌ را بنوشم تا گرم نشده...عاه‌ دنیای بی حاصل...


تعداد زیادی از شما کنکور داده‌اید، سال های آخر دانشگاه‌تان است، اشتباه کرده‌اید، درست رفته‌اید، وسط راه مانده‌اید، سختی کشیده‌اید، با آسودگی گذارنده‌اید، کارها کرده‌اید و کارها نکرده‌اید...

راه رفته‌تان دوست دارید؟ چه کرده‌اید؟ چشم بسته فقط درس خوانده اید؟ توانسته‌اید کمی تا حدودی چراغ های مغزتان را خاموش کنید؟ بگوئید...

مانده‌ام...


۲۲ مهر ۱۴۰۱

۲۵۰ روز تا کنکور. و من الله توفیق...

خودشناسیعشقاستیصالکنکورسردرگمی
او سال ها پیش به زمین هجرت کرد و در تلاش برای بازگشت به وطنش بود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید