فاطمه گنجی·۲ سال پیشاندر احوالات تبلیغات تلویزیونیمادر اخم و رویش را درهَم میکندو به پدر خیره میشود. پسر گویی که مجرم را در حین ارتکاب جرم دیده به پدر خیره میشود. دختر ابروهایش را بابا م…
فاطمه گنجی·۲ سال پیشوصیتوقتی مُردم جسم بیجانم را زیر مُشتی خاک پنهان نکنید تاوقتی جان داشتم مرا پنهان کردند و گمنام بودم.وقتی مُردم مرا بسوزانید خ…
فاطمه گنجی·۲ سال پیشکلافدایره سبز میشود و دستی هُلَم میدهد تا انگشتانم را به حرکت دراورمو بنویسم: سلام عشقم، صبحت بخیر عزیزم.اما یک لحظه متوقف میشم. فکر کنم چن…
فاطمه گنجی·۲ سال پیشسوختگیدستم با بخار کتری سوخت و چند قطره آبجوش ریخت روی انگشت کوچیکهی پامهرجور کرمی که فکرشو کنی روش زدماما بازم جاش موندچرا جای زخما روی پوستم…
فاطمه گنجی·۲ سال پیشمسیرعادتمه رو مبل سه نفری که رویهی مخملِ نرمی داره، دراز بکشم.همیشه پاهامُ فشار میدم به جا دستیای پر از الیافش که جا کم بشهو گردنم کج بشهو…
فاطمه گنجی·۲ سال پیشلبخندهر وقت بابام زیاد میخوابه، میفهمم غم تو دلشه.هر وقت مامانم تو حیاط، سر شیرآب چنگ میزنه به حولههای حموم، میفهمم بازم بابا دعواشون شده.ه…