فاطمه سخاوت
فاطمه سخاوت
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

هر یه آدم یه درخته! (بخش دوم)

و صبح رسید...
و صبح رسید...


در پس یلداترین شب‌ها هم صبحی به کمین نشسته و سپیده خواهد زد. و این امیدبخش‌ترین پدیده خلقت است. اولین شب جنگل بالاخره به صبح رسید و آسمان گرچه همچنان و بی‌وقفه می‌بارید اما خورشیدی پشت ابرها بود که آدم از فکر وجودش دلگرم می‌شد.
به جبران بی‌خوابی‌های شب قبل دو ساعت اول صبح را توانستم چشم بر هم بگذارم. اما بدنم همچنان در حالت آماده باش بود و به آرام باش نمی‌رسید.
ساعت ۷ صبح چشم‌هایم باز شدند. نگاهم خیلی زود به سقف کوتاه و آبی رنگ چادر رسید. کمی خودم را در کیسه خواب این طرف و آن طرف کردم تا بتوانم بلند شوم و مثل ویدیویی که آدم‌ها از کمپ رفتنشان می‌گیرند، زیپ چادر را باز کنم و غرق زیبایی برآمدن خورشید بشوم.
عضلات پشتم، از کتف تا کمر، شبیه چوب خشکی باران نخورده بود و به سختی توانستم از جا بلند شوم. نشستم و خودم را به در چادر رساندم و با ذوق زیپ چادر را باز کردم. هوا خاکستری رنگ بود و مملو از ابرهایی قمباد گرفته.

پانچو را روی لباس‌هایم پوشیدم و از چادر بیرون زدم. حالا دیگر کوتاه بودن سقف چادر مانع راست ایستادنم نبود اما عضلات کمرم در پاسخ به وضع شب قبل تحصن کرده و منقبض مانده بودند. هرچه منت عضلات را کشیدم و مذاکره کردم، هرچه زیبایی‌های جنگل را نشان دادم و گفتم بیایید همراهی کنید تا با هم از طبیعت لذت ببریم به نتیجه نرسیدیم.

کم کم همسفرها از خواب بیدار شدند و با تجربه‌ترها بساط آتش را زیر همان باران علم کردند. و من تازه فهمیدم که آب همیشه هم قدرت خاموش کردن آتش را ندارد. و به این فکر کردم که در زندگی هستند باران‌هایی که بی وقفه می‌بارند اما با درست چیدن هیزم‌ها می‌توان از زغال گداخته‌‌ای که نور امید را در دل نگه داشته، محافظت کرد.

آتشی که خاموش نمی‌شود!
آتشی که خاموش نمی‌شود!


خیس‌ترین صبحانه عمرمان را زیر آن باران خوردیم. مربی در یکی از بطری‌های خالی که برای بردن آب از رودخانه با خود آورده بودیم، آب جوش ریخت و برایم کیسه آب گرم صحرایی ساخت. رفتم داخل چادرم، دراز کشیدم، کیسه را با شال گردن دور کمرم بستم و یک مسکن را هم ضمیمه داستان کردم تا تحصن عضلات را دوستانه رفع کنم که کار به کودتا نرسد! و رفع شد. یک ساعت بعد وقتی از چادرم بیرون آمدم، باران هنوز می‌بارید و بچه‌ها سرگرم درست کردن بساط ناهار بودند. دو نفر می‌زدند به دل جنگل و کنده‌های بزرگ می‌آوردند تا پیوسته به دل آتش بزنند. یکی مشغول سرخ کردن پیاز‌ها در تابه بود، یکی برنج خیس می‌کرد و خلاصه هرکس کاری برای انجام دادن پیدا کرده بود.

پیازِ نه خیلی داغ!
پیازِ نه خیلی داغ!


آتش‌بان!
آتش‌بان!


من اما هنوز جای خودم را در این تلاش جمعی‌ برای بقا پیدا نکرده بودم. دیدم پایین سایه‌بان کوچکی که برای وسایل و هیزم‌ها برپا بود، ظرفی است که آب از روی سایه‌بان در آن چکه می‌کند. مربی گفت که با این هوا حتی اگر باران هم بند بیاید، ساعت‌ها طول می‌کشد تا آب رودخانه از گل بیافتد و قابل شرب شود. این بود که تصمیم گرفتیم بارانی که از روی سایه‌بان شره می‌کند را ذخیره ساعت‌های پیش رو کنیم. و من جای خودم را پیدا کردم. گوشه دیگری از سایه‌بان را پیدا کردم و انگشتم را با دوره تناوبی پانزده ثانیه‌ای روی آن می‌گذاشتم تا آبی که جمع شده توی لیوان شره کند و با آن بطری را پر کنم.

مامور ذخیره آب شرب!
مامور ذخیره آب شرب!


یکی دو نفر گفتند آن طرف که من ایستاده‌ام هم کاسه بگذاریم زیر سایه‌بان اما دیدم اینطور که خودم بایستم هدر رفت آب کمتر است و بطری با راندمان بیشتری پر می‌شود. شاید هم یک دلیل سماجتم این بود که به جز پر کردن بطری‌های آب نقش دیگری در پازل بقایمان در باران پیدا نکرده بودم. دو بطری یک و نیم لیتری را به همین منوال پر کردم. و آن وقتی که یکیش رفت توی کتری تا بساط چای برپا شود، دیدم که جانم می‌رود! برای لحظاتی از شدت باران کم شد.

طلوعی نه چندان زود!
طلوعی نه چندان زود!


در کمال ناباوری، میانه روز بود و امید طلوع کرد. خورشید انگار فقط آمده بود تا لباس‌های خیسمان را خشک کنیم و دوباره در عرض کمتر از ربع ساعت از پیشمان رفت. و باز باران. بارانی که من نه ترانه‌اش را می‌شنیدم و نه گوهرهای فراوانش را می‌دیدم. تا غروب ماجرا همین بود. آنقدر درگیر تامین گرما، آب قابل شرب و درست کردن غذا بودیم که فرصتی برای در فکر ماندن نمی‌ماند. فکر؛ آن کلاف پیچیده که هر بار نشخوار کردنش، گره‌هایی جدید به آن می‌افزاید. و شب شروع شد. شبی که عمیق‌ترین مواجهه من را در خود داشت!





بارانسفرنامهجنگلبقاطبیعت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید