این منم، در حال خوردن جوجه کباب.

عمیقاً معتقدم جوجه کباب، فقط یه غذا نیست؛ یه تجربه زندگیه. به نظر من، هر چیزی که تو رو خوشحال کنه، با یه لقمه خوشمزهتر میشه. حالا ببین، برای کسی مثل من که تا این حد عاشق غذاست، واژه «رژیم غذایی» شبیه چالشهای غیرقابل انجامه!
بذار همهچیز رو از اول تعریف کنم. من یه آدم «غذاپرست» به تمام معنا هستم! یعنی چی؟ یعنی کسی که از جیگر با دنبه، شیشلیک، کلهپاچه و دیزی چرب و چیلی نمیگذره.


کسی که برای یه کوکیِ تازه کافه لیلی یا شیرینی کرهای نان سحر میتونه تا سر حد دعوا بره. حالا تصور کن این آدم باید بیاد و بگه شیرینی نخور، گوشت قرمز نخور، یا کل کربوهیدرات دنیا رو حذف کن! خودش یه تراژدیه، نه؟

البته این وسط یه نقطه ضعف هم دارم: از تهدیگ و بادمجون میگذرم. آره، میدونم تهدیگ یه «شاهکار» ملی محسوب میشه و بادمجون عشق اول خیلیهاست، ولی خب… به دل من نیست که نیست. با این حال، هر کی سرش دعوا داره بفرما، مال شما! 😊
وقتی صحبت از رژیم غذایی میشه… راستش، من هیچوقت آدم «برنامه غذایی محدود» نبودم. یه بار امتحان کردم صبحونه اینجوری، عصرونه اونجوری و شام اصلاً نپرس چی بود! نتیجه؟ یه هفته بیشتر طاقت نیاوردم. کتو؟ حذف شد. گیاهخواری؟ کلاً بیخیالش شدم. چون فهمیدم برای کسی مثل من، که غذا یه جور مراسم مقدسه، محدود کردن جواب نمیده.
اما اینم نیست که هیچی رعایت نکنم. از مامانم یه درس خیلی مهم گرفتم: «یاد بگیر میوه همیشه تو یخچالت باشه.» معنیش برای من این شد که تنوع و تعادل باید تو سبک زندگیت باشه. از هر چیزی یه لقمه بخور، ولی در حدی که خوشحال باشی و به بدنت احترام گذاشته باشی.
آخرش فهمیدم: یه سبک زندگی برای همه جواب نمیده. این جمله از ته دل منه. تو باید سبک زندگی خودتو پیدا کنی؛ اونی که باهاش راحت باشی. برای من شادی یعنی اینکه بدون عذاب وجدان یه لقمه کلهپاچه بخورم و شب کنار چای، دوتا کوکی رو با لبخند تموم کنم.
