الان در اتاق نشسته ام و به صدای گنجشک ها، نور بازتابیده طلایی از گلدان شفاف و شیشه ای پتوس ها، انعکاس پنجره از تابلوی باریک اندامِ درخت ها که حدودا پنج سالی از نقاشی شدنش میگذرد، توجه می کنم. خورشید هنوز کاملا سر و کله اش پیدا نشده و حسی از سکوت و تعلیق اطراف اتاق را احاطه کرده. پرده سفید است و خال های بنفش و صورتی دارد. من انتخابش نکرده ام اما به همه چیز این اتاق می آید. به فرش سبز و صورتی کدر، به کمد دیواری آبی و سفید و سبز کمرنگی که خودم سه سال پیش رنگآمیزیاش کرده بودم، به کمد سفید و کتاب های رنگینش، مخصوصا دفترهای یادداشتم که همگی صورتی و آبی و یاسی هستند. و به گلدان های سبز و آبی و صورتی و چهارپایه رنگ شدهی زرد کمرنگ و بنفش های ملایم، در نور آهسته و هنوز کم رمق اتاق.
به نظرم توصیف فضا، بخشی از شخصیت زمان و مکان، در لحظه اکنون و تاثیرگذار بر افکار و احساسات من است. چرخ خیاطی هنوز اینجاست. تا حدودی شیوه کار با آن را یاد گرفتم ولی بعد از اینکه ربان سفید پارچه ای را به پایین مانتوی سیاهم دوختم، نتیجه نهایی ناامیدم کرد.
من چه کسی هستم؟ من «در لحظه اکنون» دختری هستم که به تصویرهای نقاشی شده فکر می کند. همین چند دقیقه پیش بود که دوباره پینترست را زیر و رو کرده بودم و چند تا از تصاویر جالبش را برای قرار دادن در کانال تلگرامیام ذخیره کرده و همزمان ترسیده بودم که نکند دیگر مثل گذشته نباشم؟! مثل آن احساسات، آن طرز نگرش و بینش، نسبت به زندگی پرهیجان، مرموز و اسرارآمیز که نیاز به کشف شدن و فهمیده شدن دارد؟! نکند آن بخش از کودک سرخوش و گاهی غمزدهی درونم که همپای با کودکیهایم فکر میکند و میخندد، ساکت و خاموش، جایش را به بزرگسالی داده باشد که فقط چیزهای مهم و فلسفی یا غیرفلسفی اما جدی، اتاق بزرگ ذهنش را پر کرده باشند. و اگر پاسخ مثبت باشد.... آنوقت چه؟! چه تصور غمانگیز و نگران کنندهای! آن هم حالا که بیش از همیشه به تصویرسازی کودک و انیمیشن نزدیک شدهام! رؤیای پانزده سالگی؛ وقتی کتاب «چگونه انیمیشن بسازیم» را خریدم و رؤیای هفت سالگی وقتی در دفتر انشایم نوشته بودم، بیش از هر چیز دیگری دلم میخواهد روزی نویسنده داستانهای افسانهای و زیبای تخیلی باشم، و به جای نوشتن، هر از گاهی نقاشیشان میکردم.. و رؤیای نوزده و بیست سالگی وقتی بازی های کامپیوتری، لایو والپیپرها و طرح گرافیکی یه برنامه پیام رسان را روی کاغذ طراحی می کردم، بیآنکه بدانم برای اجرای آنها باید سراغ کدام رشته یا مکان بروم.. همان زمانی که با شادی وصف ناپذیری، اولین گوشی سونیاریکسونم را خریده بودم و استفاده از اینترنت و گوگل به تازگی در حال فراگیر شدن بود.
به صدای کلاغ ها گوش می دهم. من دیگر چه کسی هستم؟ حوالی ظهر، رنگ ها قوی تر خواهند بود و صداها شدت خواهند گرفت و زندگی، جدی به نظرم خواهد رسید، حتی اگر نسبت به مفهوم آن فراموشکارتر شده باشم. با اینحال اما آن موقع چه کسی هستم؟! آن موقع چه احساسی خواهم داشت؟ احتمالا به انجام کارهایم بیشتر فکر خواهم کرد. دقیقا معلوم نیست آن لحظه از روز چه چیزی ذهنم را مشغول خود کرده باشد؛ مثلا شاید ساخت پوستر جدید سفارشی یا تمرین دوبارهی زبان؟! یا دم کردن برنج؟!
با خودم میگویم: می بینی؟! من در هر قطعه از روز، با اطلاعات «خود آگاه» متفاوتی سر و کار دارم. با احساساتی متفاوت. شاید در ادامه روز، حس جدا شدن از کودکی همچنان دنبالم کند - وشاید هم نکند. شاید هم به جواب این سوال نزدیکتر شوم که ریشه غمهایم از چیست؟ و چه چیزهایی واقعا و از صمیم دل مرا خوشحال نگه خواهند داشت؟ شادیِ از پس موزیک های ملایم، موقتی است. شادیِ از پس کشفی جدید یا اتاقی مرتب و تمیز یا دوش گرفتنی سر حال کننده. و اگر همه این ها را به طور ممتد انجام دهم، باز چیزی در ذهنم جلوی خوشحالی ام را خواهد گرفت. نه همیشه، اما گاهی اوقات.
به پایهای محکمتر از همه این ها نیاز دارم و به رنگ ها و نور، وقتی حس کودکی ام را دوباره به تپش وا می دارند. شنیدهام شادی موقتی است.. اما جایی خواندهام آرامش ناموقت است، تنها باید رازش را فهمید..
خورشید جلوتر آمده. صورت آفتاب نزدیک است.
خب، حالا چه کسی هستم؟!
۱۸ مهر. سه شنبهی دوم مهر. ۱۴۰۲ سالِ شمسی.
پینوشت: وقتی میگن خودت رو معرفی کن و از ویژگیها و علاقمندیهات بگو، آیا میتونی بلافاصله و با حضور ذهن کامل، در هر زمان از شبانهروز، به این سوال پاسخ بدی؟ آیا گفتههای امروز و دیروز یا هفته پیشت عین همند؟ یا خیلی شبیهند؟ داشتم به این چیزها در مورد خودم فکر میکردم که اومدم اینجا، سراغ نوشتن ازش..