FiBo
FiBo
خواندن ۱۵ دقیقه·۵ سال پیش

عاشقی به وقت امتحانات ... : تصویری لحظه ای از عشق

«در هر زندگی، تصویری لحظه ­ای از عشق واقعی وجود دارد. برای ادی، این تصویر در یک شب گرم سپتامبر، بعد از رگبار رخ داد. لجه آب اسکله را کاملا پوشانده بود. دختر با لباس کتانی زرد و گیره ­ای صورتی به موهایش. ادی زیاد صحبت نکرد. آنقدر عصبی بود که حس می­کرد زبانش به دندانش چسبیده. با موسیقی گروه کُر بزرگی، به اسم دلانی لنگ دراز و ارکستر اِوِرگلِیدش رقصیدند. ادی برایش لیموناد خرید. دختر گفت تا پدر و مادرش عصبانی نشده­ اند باید به خانه برود. وقتی دور شد، برگشت و دست تکان داد.

و آن، همان تصویر لحظه ­ای بود. هر وقت به او فکر می­کرد، لحظه ­ای را می­دید که او دست تکان می ­دهد و موهای تیره ­اش یک وری روی چشمش افتاده؛ و همان انفجار عشق واقعی را حس کرد». (در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند – میچ آلبوم)

با شال گردن از همه زیباتری

حق داری دنیا رو زمستونی کنی

بارونو رو چترت گرفتی می ­بری

هر جا دلت می­خوادو بارونی کنی...

سمت شاگرد : «هوووووووووی، یکم آرومتر. مثلاً داریم می ­خونیما!»

همینطور که حسابی جا خوردم، سریع ضبطو خاموش کردم و گفتم : «وای! تو کی اومدی؟ چطوری اومدی تو ماشین؟»

داشتم بلند بلند با جناب رستاک همخونی می­ کردم. مطمئن بودم که تنهام. این از کجا اومد؟

سمت شاگرد : «چطوری و از کجا؟ خل شدی؟ اصلاً خنده­ دار نیست. خیلی هم مسخره و بیخوده.»

من : «داری می­ خونی؟ چی داری می­ خونی؟»

سمت شاگرد همینطور که با نگاهش به من می­فهموند عجب سوال مسخره­ ای پرسیدم جواب داد : «روانشناسی محیط»

آره، الان یادم اومد. اصلاً واسه همین اینجاست. احتمالاً الآنم داریم می­ریم سمت دانشگاه. حداقل جاده ­ای که توش هستیم این شکلیه.

پشت شاگرد : «اصلاً تو باغ نیستیا، نکنه تازه از کما در اومدی!»

من : «یا خدا! تو این پشت چه کار می­کنی؟ مگه بیشتر از دو نفریم؟!»

پشت شاگرد : «ایششششششش.....!»

خب بذار ببینم کس دیگه­ای هم هست یا نه. از توی آیینه به پشت نگاه کردم. حدسم درست بود؛ یه نفرم دقیقاً پشت سرم نشسته بود و با قیافه در هم پیچیده که نگرانی، تعجب و عصبانیت توأمان با هم بود، داشت به من نگاه می­کرد. احتمالاً نگرانیش بابت همون روانشناسی محیط و تعجبش بابت رفتار عجیب من بود (البته به نظرم که کاملاً عادی و مثل همیشه بودم)؛ ولی دلیل عصبانیتش نمی­دونم چی می­تونه باشه!

من : «خب دیگه، همین چهارتاییم.»

پشت راننده : «آره. همین چهارتاییم. اگه مثل تو، تور و دیوونه و آلزایمری نشده باشم، اول از همه اومدی دنبال من.»

اینو گفت و سرشو کرد تو جزوه. آره، حق با اون بود. داره کم کم یادم می­آد. خودم رفته بودم دنبالشون. امروز امتحان داریم. اسمشم الآن گفتنا! ولی چیزی که برام خیلی عجیبه اصلاً آماده امتحان نیستم. برعکس امتحانای قبلی. فکر کنم امروز حسابی گل بکارم.

پشت راننده : «ببین تنبلی کردی، ما رو هم گرفتار کردی. عادت داشتیم خلاصه ­هاتو بخونیم. خیلی خوب بودن. چرا ننوشتی مثلا؟!»

من : «جدای از اینکه به قول دوستمون توی باغ نیستم و انگار از خواب بیدار شدم (البته فکر کنم گفته بود کما) و اصلا متوجه حرفاتون نمی­شم، باید اضافه کنم که خودمم اصلاً نخوندم. نخوندم که بخوام خلاصه­ ای ازش بنویسم. وقتی رسیدیم باید جزوه­ هامو از ایشون (با سر سمت شاگردو نشون دادم) بگیرم یه نگاه بندازم ببینم چی هست اصلا!»

پشت راننده یه پشت چشم برام نازک کرد و دوباره رفت تو جزوه.

سمت شاگرد : «جزوه ­هات دست من نیست که.»

من : «پس این همه چیه دستته؟ نکنه جزوه همه درسا رو آوردی که همه رو همین امروز بخونی (خنده تمسخرآمیز همراه با نشانه تحقیر تحویلش دادم).»

سمت شاگرد : «چی داری می­گی! بابا همه واسه همین روانشناسی کوفتیه دیگه. 9 فصل هر کدوم حدود پنجاه، شصت صفحه. نزدیک 500 صفحه جزوه داریما.»

خنده مسخرم به لبخند مرگ تبدیل شد. یک آه عمیق از روی ناامیدی کشیدم. الان دیگه برام جای سوال بود که چرا دارم می­رم دانشگاه. بعیید می­دونم برای نوشتن اسم خودم و استاد و باقی اطلاعات شخصی روی برگه امتحان به من نمره ­ای تعلق بگیره.

پشت شاگرد : «گفتم که توی باغ نیستی. حتماً یه سری فایل نصفه نیمه هم توی CD رایت کردی که همونو تحویل بدی که مثلاً یه چیزی تحویل داده باشی. به این امید که فلانی (منظورش استادمونه) اصلاً نگاهشون نمی­کنه.»

من یه نگاه خسته که انگار به زور دارم چشمامو باز نگه می­دارم و از زور این همه اطلاعات و اتفاقاتی که اصلاً روحم ازشون خبر نداره، دلم می­خواد فقط چشمامو ببندم و برم تو حال خودم بهش انداختم. حدس می­زنم متوجه شد که به هیچ وجه در جریان موضوع CD نیستم.

دوباره ادامه داد : «حتماً عاشق شدی. اونطوری که تو داشتی با حس می­خوندی معلومه خیلی گیر کردی. البته منم معتقدم که به CDها نگاه نمی­کنه و الکی به خاطرش وقت گذاشتیم.»

اینو گفت و بعد اینکه یک نگاه معنا دار به بقیه انداخت با این مفهوم مستتر که شما گیر دادین حتماً CD رو کامل کنیم و از درس خوندنمون جا موندیم، سرشو به سمت شیشه برگردوند و به بیرون خیره شد.

من : «من؟! عاشق؟! فکر کن یه درصد. اونم وسط امتحانات.»

پشت راننده : «چقدرم امتحانات ذهنتو مشغول کرده! از بس مشغول خوندن بودی که کل جزوه ­ها رو جوییدی!»

این تیکه رو انداختو دوباره سرش رفت توی جزوه. سمت شاگرد یه لبخند معنادار و تمسخرآمیز تحویلم داد. البته اصلاً سرشو بالا نیاورده بود و همچنان نگاهش روی جزوه ­ها بود. پشت شاگرد هیچ عکس ­العملی نشون نداد و همچنان به بیرون نگاه می­کرد.

رفتم تو فکر. ناخودآگاه ضبطو روشن کردم و صداشو بلند کردم :

تو بغض می­کنی شبیه جمعه­ ها

انگیزه می­دی شهر حزن­ آلود شه

با هر کسی می­گی و می­خندی ولی

هر بار شاید یک نفر نابود شه...

سمت شاگرد : «بابا داریم می­خونیمااااااا...»

من : «آخ آخ آخ .... ببخشید. دوباره گیج شدم. اصلاً حواسم نبود.»

ضبطو خاموش کردم و به جاده خیره شدم. احساس کردم همشون به من خیره شدن. البته دیگه سرمو نچرخوندم که ببینم، ولی سنگینی نگاهشونو احساس می­کردم. سنگینی نگاهی که این­بار از روی تعجب و عصبانیت نبود؛ بیشتر از روی ترحم و دلسوزی بود که برام کاری انجام بدن ولی اصلا نمی­دونستن موضوع چیه. فقط ممکن بود برای خودشون حدسایی بزنن (همون حس دلواپسی و همدردی همیشگی دخترونه که البته معمولا پسرا باهاش ارتباطی برقرار نمی کنن). هر چی که بود فقط چند لحظه طول کشید و بعد دوباره توی سکوت مشغول خوندن جزوه ­هاشون شدن. من همچنان توی فکر، خیره به جاده بودم. شبیه کسی نبودم که رانندست. تمرکز لازم رو نداشتم. بیشتر شبیه مسافر نگرانی بودم که با تکیه دادن سرش به شیشه و تماشای منظره بیرون، دنبال آروم کردن خودشه (البته طبیعتاً من سرمو به شیشه تکیه نداده بودم).

من : «امتحان، آره؟ روانشناسی محیط؟»

هنوز نگاهم به جاده بود. احساس کردم بازم یه نگاه با همون حس و حال به من انداختن و دوباره برگشتن توی جزوه ­هاشون. جوابی به سوالم ندادن. دیگه کم ­کم ساختمون دانشگاه داشت خودشو از دور نشون می­داد. دیگه تقریباً رسیده بودیم. سراشیبی رو رفتم پایین و پیچیدم. آروم از روی پل نامطمئنی که روی رودخونه زده بودن و فقط یه ماشین می­تونست از روش رد بشه گذشتم. مطمئنم اگه این مسیر به جای مسیر خلوت دانشگاه، به سمت بافت مسکونی بود، حتماً هر روز روی این پل ساعت­ها ترافیک به وجود می­ومد؛ چون با عبور هر ماشین، بقیه ماشین­ ها که روبرو و در مسیر مخالف بودن باید منتظر می­ موندن. دوباره سراشیبی رو بالا رفتم و از دروازه ورودی پیچیدم توی محوطه دانشگاه. از روی سرعت­گیر مسخره­ ای که خودشون درست کرده بودن و ماشین یه ضربه حسابی هنگام عبور کردن ازش می­خورد گذشتم. سگ نگهبان مثل همیشه کنار در اتاقک نگهبانی دراز کشیده بود. با عبور هر ماشین یا عابر، حتی به خودش زحمت نمی­ده سرشو برگردونه نگاه کنه. واقعاً نمی­دونم با چه امیدی به عنوان نگهبان و یا حتی کمک نگهبان ازش استفاده می­کنن! خود نگهبان هم به پشتوانه حضور این سگ، تقریباً هیچوقت حضور نداره! همینطور مستقیم به مسیر خودم که شیب ملایمی هم داشت ادامه دادم تا اینکه پیچیدم توی پارکینگ دانشگاه. تا سکوی سومش رفتم تا به ساختمون نزدیک­تر باشیم. ساختمون بالای سراشیبی بود و توی این شرایط اصلاً حوصله نداشتم اون مسیرو پیاده بالا برم و ترجیح می ­دادم هر چه نزدیکتر باشم به ساختمون.

من : «شما پیاده شید که من ماشینو همینجا پارک کنم. کیفمو برمی­دارم بهتون ملحق می­شم».

بدون اینکه سرشونو از جزوه ­هاشون بالا بیارن، از فکر خودشون بیرون بیان و به من نگاه کنن، وسایلشونو جمع و جور کردن و یه نگاهی به داخل کیف انداختن تا از وجود خودکار و کارت ورود به جلسه اطمینان پیدا کنن. بعدشم کیفشونو رو دوششون انداختن، جزوه به دست پیاده شدن و رفتن سمت تجمع بچه­ هایی که منتظر شروع امتحان بودن. البته مشخص بود بیشتر نگران شروع امتحان هستن. توی این حس کاملاً باهاشون شریک بودم. منم پیاده شدم. قفل ماشینو زدم. طبق عادت با چک کردن دستگیره در، از قفل شدنش مطمئن شدم و رفتم که به بقیه ملحق بشم.

دوستان و همکلاسی­ ها همه همونجا بودن؛ پسر و دختر، جزوه به دست، تکی و گروهی مشغول آماده­ سازی خودشون برای امتحان بودن (البته معتقدم بیشتر در حال ارسال استرس و انرژی منفی به هم بودن). یه نفر تکی روی سکوی بلوکی نشسته بود و چند لحظه به جزوه نگاه می­کرد بعد سرشو بالا می­ آورد، چشماشو می­ بست، چند لحظه بعد دوباره تکرار همین موضوع. کاملاً مشخص بود داره خودشو امتحان می­کنه ببینه چی از جزوه یادشه و داره از خودش سوال می­پرسه. یکی همش دور پارکینگ می­چرخید و جزوه هم دستش بود. نگرانی توی راه رفتنش مشخص بود. البته برای مرور خونده ­های قبلیش نبود، احتمالاً داشت کاملاً رفع مسئولیتی، تند تند بخش ­های باقی مونده رو می­خوند که فقط خودشو گول بزنه که همه جزوه رو حداقل یه دور خونده (به نظرم این مدل برخورد با موضوع امتحان، اونم حدود 30 دقیقه قبل امتحان اصلا جواب نمی­ده). سه نفر اون گوشه کنار ماشین خودشون مونده بودن و جزوه­ ها رو گذاشته بودن روی سقف ماشین و با هم در مورد امتحان و نکات مهم صحبت می­کردن. بیشتر دنبال پیش­ بینی و حدس سوالات امتحانی بودن و هر کدوم برای نظر خودش دلایلی رو هم مطرح می­کرد. چند نفری هم که اغلبشون آشناتر از بقیه بودن، وسط میدون معرکه گرفته بودن و با هم در مورد مسائل مختلف مربوط به این امتحان بحث می­کردن. نکته ­ای که از همه بیشتر منو درگیر خودش کرده بود این بود که همشون با هم در حال صحبت بودن، هیچ کدوم شنونده نبودن! همه داشتن حرف می­زدن : "همه رو خوندی؟ - تا کجا خوندی؟ - به نظرت از کجا بیشتر سوال می­ده؟ - من که اصلا فصل 5 رو نخوندم - من کلاً 6تا فصل خوندم. نرسیدم بقیه رو بخونم - مثال­ها و توضیحات تکمیلی رو نخوندم؛ همینطوری هم به زور رسوندم فصل ­ها رو یه نگاهی بندازم - اصلاً فصل 7 در مورد چی داشت می­گفت؟ من که متوجه حرفاش نمی­شدم! ..."

- «تو تا کجا خوندی؟ 20 می­شی دیگه؟ استادم که باهات خوبه! (بعد از چند لحظه) می­ترسی حرف بزنی جوابا از ذهنت بپره؟ (دوباره بعد از چند لحظه) اووووووو... چه قیافه ­ای هم گرفته، دو کلمه نمی­خواد حرف بزنه!!!»

من : «با منی؟ ببخش منو، اصلاً متوجه نشدم. از بس همه با هم دارن حرف می­زنن فکر نمی­کردم با من باشی.»

- «خب حالا، ایراد نداره. چه کار کردی؟ ترکوندی؟»

من : «اوه اوه اوه، اصلاً حواسم نبود جزومو از ماشین بردارم.»

همونطور که خیلی نرم به سمت ماشین می­دوییدم با صدای بلند ادامه دادم که بشنوه : «نه بابا، کدوم ترکوندن! اسم امتحانو امروز از بچه ­ها شنیدم. کلاً پرت پرتم (هرچند مطمئنم حتی یک کلمشو باور نکرد).»

به ماشین که رسیدم دزدگیرو زدم. صندوق رو باز کردم و خم شدم توی صندوق و کیفمو برداشتم. جزوه ­هام به شکل نامرتبی توی صندوق پخش شده بود. حتماً چون بیرون کیف گذاشته بودم، توی مسیر کاملا بهم ریختن. خیلی تند تند جمعشون کردم و خودمو کشیدم بیرون که متوجه شدم یه ماشینی داره به سمت من میاد. خودش بود. خیلی آروم با ماشین از کنار من رد شد. نگاهش کردم. حواسش نبود. شایدم قبل از اینکه من متوجهش بشم منو دیده بود و دیگه به روی خودش نیاورد. به هر حال وقتی داشت از کنارم رد می­شد، اصلا به من نگاه نکرد. کمی دورتر از تجمع بچه­ ها پارک کرد و از ماشین پیاده شد. جزوه به دست به سمت بقیه حرکت کرد با همون لبخند همیشگی روی چهرش که دل آدمو آروم می­کرد. کیفمو روی دوشم انداختم و جزومو توی دستم گرفتم که یه نگاهی بهش بندازم. قفل در ماشینو زدم و دوباره طبق عادت چک کردم که مطمئن بشم قفل شده. آروم به سمت بچه ­ها حرکت کردم. همینطوری که داشتم می­رفتم یه نگاهی به جزوه انداختم. دیدم یه جاهایی رو خط کشیدم. خب خدا رو شکر، یه چیزایی معلومه خونده بودم. چون همیشه عادت دارم بخش­ هایی که به نظرم مهمه زیرشون خط بکشم تا برای مرور دوباره فقط همونا رو بخونم (البته بگذریم از اینکه هیچی دیگه یادم نبود. فقط همین که متوجه شدم قبلاً جزوه رو خوندم، قوت قلبی بود برام. حداقل اینکه الان فقط اون قسمت­هایی که زیرشون خط کشیده بودم یه نگاهی مینداختم). ولی این قوت قلب حتی تا زمانی که به جمع بپیوندم هم طول نکشید. متاسفانه از هر فصل فقط اوایلشو خونده بودم. چیزی حدود 10 صفحه از هر فصل. بعد می­رفتم سراغ فصل بعدی؛ یعنی چیزی حدود بیست درصد از کل جزوه. نمی­دونم چرا، خودمم گیج شده بودم!

منو که دید گفت : «سلام، خوب هستین؟ یه بیست دیگه، آره؟ (با همون لبخند همیشگیش. نه تمسخرآمیز بود و نه کنایه آمیز؛ فقط آرامش)»

من :« نه بابا. چرا همه منو بیست می­بینن (یه لبخند مصنوعی هم تحویلش دادم. مطمئنم قیافم خیلی غیرقابل تحمل شده بود)! حتی نتونستم کامل بخونم. جاهایی که خوندم روی جزوه کاملاً مشخصه.»

احساس کردم همه ساکت شدن و دارن به ما توجه می­کنن، به حرفامون گوش می­کنن. بخش­ هایی که زیرش خط کشیده بودم بهش نشون دادم. بدون اینکه براش اهمیتی داشته باشه و صرفاً از روی احترامی که همیشه مراعات می­کرد به جزوه من یه نگاهی انداخت (البته نباید هم براش اهمیت می­داشت که من چی و تا کجا خوندم). با جزوه خودش مقایسه کرد. اونم عادت منو داشت در خط کشیدن و مشخص کردن بخش­ های مهم جزوه. تقریباً مثل هم علامت زده بودیم. البته این مشابهت تا جایی ادامه داشت که من علامت زده بودم و بقیش دست نخورده باقی مونده بود. از حجم کم خونده­ هام تعجب کرد و این تعجب رو با نگاهش به من تقدیم کرد.

من : «من اگه امروز این امتحانو قبول بشم، آزمون دکترا همون بار اول قبولم.»

همه خندیدن. اینقد بلند گفته بودم که همه شنیده بودن. نگاهش باعث شده بود تمرکزم برای کنترل تن صدامو از دست بدم و خیلی بلند حرف بزنم. خودشم یه لبخندی زد و برگشت توی جزوه­ هاش. دوباره متوجه شدم همه پچ پچ کنان دارن با هم صحبت می­کنن. لحظه به لحظه صداشون بلندتر می­شد و من واضح ­تر متوجه می­شدم که چی می­گن. بعد متوجه شدم این موضوع "دوباره" اتفاق نیوفتاد و در واقع صدایی بالا پایین نشد و اصلا کسی سکوت نکرده بود. تا قبلشم کسی حواسش به حرفای ما نبود و من خیلی بلند حرف زده بودم که باعث شدم همه بشنون. فقط این من بودم که وقتی داشتم باهاش صحبت می­کردم متوجه اطرافم نمی­ شدم؛ سکوت مطلق، حتی زمان هم برام متوقف شده بود. ولی الان دیگه کاملاً متوجه این شلوغی می­شدم. این حجم از صداهای مختلف که در مورد موضوعات متفاوت داشتن با هم صحبت می­کردن، اعصابمو بهم می­ ریخت. همشون با هم در حال صحبت بودن، هیچ کدوم شنونده نبودن! همه داشتن حرف می­زدن. اصلاً نمی­ تونستم تمرکز کنم. نه می ­فهمیدم چی می­گن (البته برام اهمیتی هم نداشت که چی می­گن) و نه می ­تونستم حواسمو جمع جزوه خودم کنم، نه دلم می­خواست از اونجا برم جای دیگه.

من : «راستی شما چه کار کردی؟ تا کجا خوندی؟ (جوابی نشنیدم) معلومه حسابی آماده امتحانیدا. خیز برداشتید برای نمره بیست و شاگرد اولی و ... (همینطوری وسط صحبت سرمو بالا آوردم که که نگاهش کنم دیدم کسی کنارم نیست)»

دیدم آروم آروم، همونطور که سرش توی جزوشه داره به سمت ماشینش می­ره. احتمالاً اون همه صدای آزار دهنده برای اونم غیرقابل تحمل بود و تصمیم گرفته بود بره یه جای خلوت که بتونه تنهایی روی جزوش تمرکز کنه. این نگرانی از امتحان و حجم جزوه ظاهراً برای همه مهم بود به غیر از من. به قول دوستمون اصلاً توی باغ نبودم. با خودم فکر کردم : «یعنی اونم زمانی که داشت با من حرف می­زد متوجه این همه سر و صدا نشده بود؟ مثل من تازه متوجه شد که همه با هم دارن با صدای بلند حرف می­زنن و نمیشه اینجا درس خوند که رفت؟ یعنی اونم حس منو ...» سرمو برای اینکه از این فکری که خیلی از واقعیت فاصله داره بیرون بیام تکون دادم که برگردم به دنیای واقعی. چند نفری برگشتن منو نگاه کردن. نمی­دونم فکرمو با صدای بلند بیان کرده بودم یا حرکت سرم توجهشونو جلب کرده بود. به هر حال برام اهمیتی نداشت. منم راه افتادم و رفتم.

به سمتش حرکت کردم. رسیدم به ماشینش، سمت راننده. توی ماشین نشسته بود که بتونه توی خلوت خودش راحت­ تر درس بخونه. در ماشینو باز کردم. به من نگاه کرد. با چشمای درشت و گیراش. همیشه نقطه ضعف من چشم­ها بودن. این یکی که دیگه هیچی، کار منو تموم می­کرد. کاملاً متعجب بود از کار من. یک حرکت بی دلیل، غیر استراتژیک و شاید احمقانه. دوباره نگاهش باعث شد کنترل حرکات و رفتارمو از دست بدم. باید حتماً یه چیزی می­گفتم.

من : «اومدم اینجا که شما رو از کورس رقابت نمره 20 عقب بندازم.»

نگاه متعجبش همچنان به من بود و من مطمئنم بازم اون قیافه مسخره با لبخند مصنوعی رو به خودم گرفته بودم.

ادامه دادم : «مطمئنم اگه این امتحانو قبول بشم، آزمون دکترا همون دفعه اول قبولم.»

لبخندی همراه با شک به من تقدیم کرد که کاملاً مشخص بود همچنان که نگران امتحانیه که کمتر از یک ربع دیگه قراره شروع بشه، دنبال ارتباطی بین این حرکت من و جملات مسخره و بی ربطیه که در ادامه بیان کردم. هیچی نگفت و روشو برگردوند به سمت جزوش. در همون حال که داشت روشو بر می­گردوند منم با یک لبخند جوابشو دادم که فکر نکنه خل و چل شدم. البته نمی­دونم لبخند کار درستی برای اثبات سلامت و تعادل روان هست یا نه، ولی به هر حال من این راهو انتخاب کردم. این تصویر، این واکنش بدون کلام، این نگاه متعجب توی ذهنم حک شد. این عکس العمل شاید ساده، بسیار برای من جذاب بود. همینطور که زمان می­گذشت و تصاویر مختلف جلوی چشمم و یا اطرافم در حال حرکت بودن، اون تصویر خاص یه گوشه ذهنم همچنان باقی مونده بود و همش با خودم مرورش می­کردم.

احساس کردم کارم اینجا تموم شده. در ماشینشو آروم بستم. عکس ­العملی نشون نداد. حرکت کردم به سمت بچه­ ها. نه، صبر کن. دیگه حوصله ندارم برم اون طرف. الانم آدمی نیستم که بشینم جزوه بخونم. تمرکز لازمو ندارم. رفتم به سمت ماشین خودم. نگاهش هنوز جلوی چشمم بود. انگار هنوزم به من خیره شده. نشستم پشت فرمون، سوئیچو باز کردم، ضبط ماشینو روشن کردم، فندک ماشینو فشار دادم و سیگارمو گذاشتم روی لبم. شیشه رو دادم پایین و به ساختمون دانشگاه خیره شدم :

زیبایی و برای همکلاسیات

دیوونگی یه حس تکراری شدی

استادها و همکلاسیات هیچ

با تو یه دانشگاه سیگاری شده

[تیک] فندک آماده شد. برداشتم و سیگارمو روشن کردم. دوباره فندکو گذاشتم سر جاش و صدای ضبطو بلندتر کردم (احتمالاً همه می­شنیدن که من دارم چی گوش می­دم). یه کام سنگین از سیگار گرفتم، سیگارو از روی لبم برداشتم و دستمو از پنجره ماشین به بیرون آویزون کردم و همچنان اون چشما، اون نگاه... همونطور که دود آروم از لای لبام خارج می­شد و منم خیره به ساختمون دانشگاه بودم با جناب رستاک همخوانی کردم :

زیبایی و برای همکلاسیات

دیوونگی یه حس تکراری شدی

استادها و همکلاسیات هیچ

با تو یه دانشگاه سیگاری شده ...

«در هر زندگی، تصویری لحظه­ ای از عشق واقعی وجود دارد»

داستان کوتاهعاشقانهحال خوبتو با من تقسیم کن
علاقمند به سینما و کتاب : میبینم، میخونم و مینویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید