همه باید یکی را داشته باشند که فرسنگ ها دور باشد و دوری اش آنقدر دل تنگ شان کند که هزاران هزار نامه هرگز ارسال نشده در کشوی قفل دار میز
تحریرشان قدمت بگیرد.
همه باید کسی را داشته باشند که مثل قوری بند زده مادربزرگ، به آن دل ببندند و بند دلشان پاره شود با یک تبسم اش، با یک اخم.
همه باید یک مسافر راه دور داشته باشند که وقتی حافظ باز میکنند و "یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور" به چشمشان میفتد، اشک شادی حلقه زند در نی نی مردمهای کوچکی که عمری را به انتظار گذرانده اند و چند روزی در هوای وصال چند سطر شعر دم و بازدم کنند.
همه باید کسی را داشته باشند که با خیالش در پیاده روهای فرش شده از پاییز قدم بزنند.
همه باید یک معشوق داشته باشند که هرگز به آن نرسند و وقت سختی و مشکلات این به فکرشان بیفتد که قطعا اگر او همراهشان بود روزگار هرگز جرات نمیکرد اینگونه سخت بگذرد.
همه باید تو را داشته باشند که بدانند من از چه میگویم .. از روزهایی که خطوط چهره ات را شعر میگویم یک فنجان چای هل دارِ دارچینی برایت در سینی گلداری میگذارم و تا خود بهار، شهرزاد قصه گویی میشوم که از هزار و یک شبِ هرگز نیامده برایت قصه ای میبافم به امید آنکه روزی روزگاری تو آن را تن کنی.