توی بیشتر جمع هایی که وارد شدم ، تا اونجایی که یادمه بیشتر سکوت کردم تا این که بخوام با کسی صحبت کنم. نه اینکه نخوام صحبتی کنم، حرف نزدن بهم حس بهتری میداد. زمان که گذشت شنونده بودن بهم خیلی جاها ثابت کرد که بیشتر آدما حرفی برای گفتن ندارن! نه اینکه حرفی نزنن ، اتفاقا همیشه همهمه بود اما حرفاشون یا تکرار مکررات بود یا حقیقت های اجتماعی بود که همه میدونستن اما هر کدومشون هر جایی می نشست همونارو تکرار میکرد! همین باعث شد کمتر وارد جمع هایی بشم که چیزی برای گفتن ندارن! این موضوع تاجایی پیش رفت که شاید چند ماه یه بار توی جمع هایی حاضر میشدم که فقط دلیلش حفظ آبروی خانواده بود.
اونا اینو میگفتن وگرنه من دلیل حفظ آبروی کسی نبودم. حداقل خودم اینو فهمیده بودم که بیشتر باید باعث بی آبرویی اونا نمیشدم تا حفظ آبروی اونا! از اینجا بود که دوهزاریم افتاد .توی قرن 21 هنوز مردم نگران آبروشونن تا حس و احساس خودشون. همیشه برام سوال بود اینا که از هم خوششون نمیاد چرا هر چند وقت یه بار همدیگه رو دعوت میکنن خونه هاشون و بعد توی جمع طوری رفتار میکنن که انگار عاشق همدیگه هستن؟؟!! راستش من از این جمع ها خوشم نمیومد اما گَه گاهی مجبور بودم به همون دلیل بی آبرو نشدن خانواده با اونا همراه بشم.
مخلص کلام اینکه شنونده بودن در این جمع ها منتهی به این شد که خلوت با خودم رو ترجیح بدم با بودن در بیشتر دورهمی ها. « همین پارکینگ جای بهتریه!»