قافله
قافله
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

سوخته


نوشته شده توسط سیدحسین حسینی


تصویر واقعیه

توی خونه بودم که یهو گوشه چشمم دیدمش.

اولش فکر کردم چراغی روشنه ولی بعد که در حال انکار جلوتر رفتم متوجه شدم برگه.

به سرعت پریدم و گوشیم رو برداشتم و ازش عکس گرفتم.

تا قبل از این زمان قطعا بارها نگاهم بهش افتاده بود اما اهمیتی برام که نداشت حتی غم‌افزا هم بود و به همین خاطر شاید بدم هم می‌اومد ازش.

اما الان چی شده بود؟

مبهوتش بودم و خجل.

چه اخلاقی، مظلومانه درخشیده بود تا بگه قضاوت نکن از ظاهر.

اگر تو به من وقعی نگذاشتی خورشید مرا یافته. خورشید با همه عظمتش مرا که چنین زرد و حقیر و خوارم و در شرف مرگ، یافته‌.

مژده دهید یار پسندید مرا


حالا من زائری شرمنده و او قبله تابنده. او آیینه خورشید شده بود و من از قبیله گیرندگان فرمان سجده.

گفت: هستی و نیستیم از اوست. سبزی و زردی و سرخی من هم ازوست.

نومید مباشید یاران تا آخرین لحظه هم نومید مباشید تا یار نظر فرماید.

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در

الا شهید عشق به تیر از کمان دوست

روزیتان باد


#حسینی‌سیدحسین

#سوخته

عشقسوختنبرگسفر
قافله گروهی ست که آدم‌ها فرصت پیدا میکنند که از روزمرگی فاصله گرفته و دغدغه‌هایشان را بشناسند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید