عین شیشه ای ظریف، شکننده بودی
از تو نخواستم پروبالت را روی سرم بگیری که سنگ غم روی سرم نیوفتد
حتی اگر سنگی افتاد،نخواستم که به تن خود رنج دهی و سنگ را بلند کنی
فقط از آنجا که قرار بود تو همراه و رفیق من باشی، و من همراه و رفیق تو، کمی بلند صدایت زدم تا مرا ببینی که زیر این سنگ چند روزیست له شده
فقط خواستم رنج بودنت را بیاوری و کنار رنج بودنم بنشانی. فقط همین.
شیشه ی چینی ظریفت، با انعکاس صدایم لرزید و ترسید
آنقدر شکننده بودی که نه تنها نمیشد روی دست یاریات حساب کرد، که حتی نمیشد صدایت زد؛نمیشد از تو کمک خواست. نمیشد به تو نیاز داشت
ذره ای دیگر که با اشک صدایت زدم، لغزیدی و در رفتی، مبادا روی شیشه ی صاف بی تجربگیات، خشی از تجربه بیوفتد
امید به تو، از سر ترس از دست دادن و سوگوار شدن بود،و به مراتب بدتر از ناامیدی بود