غزل خیرخواه·۳ ماه پیشدانه قهوههایتاشک از چشمانت چکید. اما چون از چشمان قهوهای تو بود نامش را دانهقهوه میگذاریم. دانه قهوهها را با دستم پاک کردم. دو طرف صورتت را با دو دس…
غزل خیرخواه·۳ ماه پیشتنها جانپناه باقیماندهکلمات در مغزم خشکیدهاند. و نتها همه از ذهنم پرکشیدهاند. نازکدل شدهام. کاش احساسات همه اشک میشد و بیرون میریخت. اما در ناکجاآبادی دفن…