این بار،قسمت دردناک این بود که کسی که این قلب را شکست، آدم بدی نبود.
خوب بود. خوب ماند. اما درگیریهایش با خودش، خودش را به کنارهای کشاند و از من جدا کرد.
مغز من اما برای خودش سناریو میسازد که تو را بد کند. اگر ادم بدی باشی، دیگر هیچ انتظاری از تو نیست. از ابتدا مشخص است که چه چیز را خواهی شکاند و چه زخمی را برجا خواهی گذاشت. مانند چاقویی که دست را میبرد. اما وقتی پس از آنکه مهربان بودی و آرام، طوفان میشوی و نامهربان، همانند کاغذ، دست را میبری.
گله از تو دارم. اما گلههایم بماند برای خودم. چیزی که میشد حل شود، به خواست تو، به تعویق انداخته شد تا خودم در تنهایی با اشک و درد هضمش کنم. شیشهی نازک وجودت تاب شنیدن و حل کردن ندارد. تو همیشه فکر میکردی من میخواهم دعوا راه بیندازم، درحالیکه فقط میخواستم به تو بگویو چه حسی دارم... یا حداقل دوست نداشتی که به خاطر من، تاب بیاوری و به جای ترک کردن و فاصله گرفتن، بمانی و بجنگی و مساله را حل کنی.و این دقیقا همان چراییای است که بنده «دوستت دارم»های تو را باور نمیکنم. مگر عشق چندبار اتفاق میافتد که به جای مواظبت از ان، آن را به تعویق میاندازی؟
زین پس هم دو راه بیشتر نیست. همه چیز را پاک کنم و به چاه فراموشی بسپارم. یا همه چیز را دوباره در ذهنم زندگی کنم.
اکنون اما بدون اخذ اجازهی من، هم قلب و هم مغز در پی زندگی کردن دوباره ی همان خاطرات است.
تک تکشان را از اول با چشم دل میبیند، میبوید،میبوسد، در آغوش میگیرد . شاید پس از آنکه دوباره تّام تجربهاش کرد، توان دل کندن را داشته باشد.
دلخوری، یک خشم سطح پایین تر است،زیر لایه ی ظاهر.
و من دلخورم؛از خودم و البته از تو
تو که گویی به «اتمام»رساندن یک رابطه را هم بلد نبودی و من که انتظار «شروع» از تو داشتم. چه انتظار عبثی بود.
حرف هایم اغلب برایت نامفهوم بود. شاید ابن نیز نا مفهوم است. مشکلی نیس، چون چه فهم کنی چه نه، به صحبت با من بی اعتنایی.
عزیز گرانقدر دور من، دلم برایت تنگ است. تمام عملکردم مدتهاست به فنا رفته. در غم غرق شده ام و گویی راه نجاتی نیست. چشمانم مدام میسوزد، وسط سینهام چیزی خالیست، ریههایم علاقه ای به اکسیژن ندارند. تو به تنهایی مسبب نیستی. ما مسببیم. مسبب این درد من، ماییم. عزیز گرانقدر من، برای رفتنت باید سوگواری کنم. به ولله اینقدر دردناک است که برای دشمنم هم نمیخواهم.
میبینم که مشغول نوشتنی، مشغول خواندنی، عملکردت سر جایش است، گویی از ابتدا، منی وجود نداشته است.برایت خوشحالم. اما دروغ چرا؟ اندکی دلم میخواست ببینم تو نیز مانند من درد میکشی. دلم میخواست ببینم برای رنجی که به من دادی گریه میکنی نه برای رنج خودت.
سخن دیگری نیست، من که دست به قلمم زیاد خوب نیست. بیش از این کلمات را پیشکشت نمیکنم.البته تو که هیچگاه نمیخوانی. شاید هیچکس دیگر هم نخواند. از ترک های کوزه ی وحودم فقط اشک میچکد. حال من خوب نیست، و قرار است ماهها خوب نباشد... .اما کاش کسی این حال بد را به رسمیت میشناخت...