من رها کردم ؛ تو را که با خودت به بن بست رسیده بودی، و من را که در پی راهی برای ارتباط با تو به بن بست رسیده بودم را، رها کردم. رها کردم اما نه به معنای شکست... رها کردم چون دیکر جایی برای عشق نمانده بود. رها کردم برای دوباره سوگوار شدن و دوباره متولد شدن. رها کردم و با کند ترین چاقو، ذره ذره پوست الوده به بنبست تو را کندم. آری ، درد داشت. هنوز هم دارد. اما زیر ان پوست، شاید دوباره منی دیکر متولد شود. منی که دوباره بتواند اعتماد کند، منی که دوباره عشق بورزد، یک من نو . هیزم آتش این کوره که من درونش میسوزم، من است و تجربیاتم با تو؛ شاید که این گرافیت سیقل نخورده که مورد پسندتان نیامد، الماسی شود فرای لیاقتت...امید به تو، از سر ترس از دست دادن و سوگوار شدن بود،و به مراتب بدتر از ناامیدی بود