فرزام صفاریان
فرزام صفاریان
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

ماخولیای کهتری، یا داستان میراث شوم یک پدر

یک شب در خواب خود را بر سر سفره‌ی عقد دیدم، خوشحال شدم، از روی ذوق و کنجکاوی برگشتم و تور روی صورت عروس را کنار زدم، خشکم زد، فریده سپاه‌منصور بود، آخر پدر همیشه می‌گفت فریده سپاه‌منصور و همسرش هردو دقیقاً هم‌سنّ او هستند ولی دهه‌ی شصت توی یک تئاتر به او نقش عروس داده بودند. و این مطلب را هربار که فریده سپاه‌منصور را در تلویزیون می‌دید می‌گفت. ده سال آخری که تقریباً زمین‌گیر و همیشه در خانه بود آنقدر این را زیاد به ما می‌گفت که ماهم نسبت به فریده سپاه‌منصور گارد گرفته بودیم. همین گفتن‌ها من را شرطی کرد، یعنی عروس بودن و فریده سپاه‌منصور بودن برایم یک‌جورهایی هم‌معنی شده بود. در عروسی‌ها لحظه‌ی کنار زده شدن تور از روی صورت عروس منِ نوجوان به جای دست زدن و شادی کردن به همراه جمعیّت، خیره می‌شدم به صورت عروس و پس از لو رفتن این خیرگی همگی با یک آخِی و تعریف یک خاطره‌ی بی‌مزّه از چالش‌های بلوغشان از خیر قضیه می‌گذشتند. وقتی با دختری هستم پدر با گیتارش می‌آید و می‌گوید چند بار بگویم Famous blue raincoat را برای مخ‌زنی بخوان بعد If you go away را برای تثبیت، ولی وسط حرف‌هایش دیگر فقط حرکت لب‌ها و زبان بدنش را می‌بینم و چیزی نمی‌شنوم، چرا که فریده سپاه‌منصور پشت سرش ایستاده و با لباس عروس به من لبخند می‌زند. دسته‌گل عروسیش در دست، آن را به سینه می‌فشارد و منتظر است من بروم پیشش. پدرم سال‌های آخر می‌گفت: هرکس آمد و گفت از من طلب دارد راست می‌گوید، این میراث من برای شماست، بعد هم قهقه می‌زد زیر خنده. خدابیامرز خبر ندارد اصل قضیه‌ی ارثی که برای پسرش گذاشته چیست، یک عروس همیشه در صحنه...!

فریده سپاه‌منصورپدرداستان کوتاه طنز
من فرزام صفّاریان هستم، بیش از 20 سال است که نمایشنامه، مقاله، جستار و داستان کوتاه می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید