مشکل از چیزی که ابتدا فکر میکردم، قدیمیتره، زودتر شروع میشه، ریشهی واقعیش از سال هشتم قدیمیتره. اما ما دنبال ریشههای واقعی نیستیم، دنبال شروعهای فیزیکی هستیم.
شروع فیزیکی این مشکل، سال هشتم بود. فکر کنم جاشه که اصلاً بگم مشکل چی هست.
مشکل، تو کلمهی procrastination خلاصه میشه: (تعریف ویکیپدیا ازش:)
اهمالکاری یا فَردافِکَنی یا تعلل (به انگلیسی: Procrastination) خودداری از انجام وظیفهای است که لازم است تا موعد مشخصی انجام شود. میتوان از آن به عنوان به تأخیر انداختن (از سر عادت یا آگاهانه) آغاز یا پایان کاری، با علم به پیامدهای منفی این تأخیر نیز یاد کرد.
سال هشتم، مخصوصاً ترم دوم، یهسری چیزارو ول کردم. وقتی آدم میدونه معلم ریاضیش انقد خسته و عصبی هست که تکلیفهارو چک نکنه چرا سر موقع انجام بده اونارو آخه؟ یادمه هشتم خیلی کارارو که باید برای مدرسه میکردم نکردم. سر میانترم دوم از سال قبلش (که شاکی از درس نخوندن، حسابی برنامهریزی کردم و خدایی هم خوش گذشت و هم نمرههای خوبی گرفتم) خیلی کمتر درس خوندم. هنوز به طور کامل از پیامدهایی که ممکنه تکلیفارو انجام ندادن برام داشته باشه، کامل دورِ دور نبودم. هنوز آگاه بودم از کاری که دارم میکنم.
سال نهم که شروع شد، با خودم فکر کردم که :«احتمالاً امسال هم همینطوری میگذره.» برخلاف انتظار اولیهم، سال بد شروع نشد. واقعاً داشتم کارهای موردنیاز رو انجام میدادم، یا حداقل سعی میکردم انجام بدم. البته که مشکلات خودش رو هم داشت، مثلاً استرس وقت کم و نرسیدن به کارهای خودم (چیزایی که نه مثل تکلیف یا امتحان مهلت خاصی دارن و نه ازم خواسته میشن. چیزایی که برای خودم مفید حساب میشن، مثلاً کتاب خوندن، نوشتن، ورزش کردن. اسم این کارهارو گذاشتم «مفیدانه»). اما الآن که به گذشته نگاه میکنم، هر چی بود خوب بود. بهتر بود از بعدش، از زمانی که نمیدونم کِی اومد، کِی بود. از مهمونی که وقتی دعوتش کرده بودم نیومد، فکر کردم حالا دیروز که نیومده، پس حتماً امروز هم نمیاد. مهمونِ سرزدهای بود، این آقای «تعلل».
آقای تعلل یه کلاه کپ قرمز داره، جورابهای راهراه عمودی زرد و سبز، پیراهن تنگ دکمهدار قهوهای، شلوار تنگتر همرنگ کلاهش. یه عصا داره، باهاش دفتر ریاضیم رو از روی میز پرت میکنه کنار. وقتی میام ورش دارم، جلوی راهم میایسته، شکم گندهش رو میده جلو، حالم به هم میخوره از این آدم. نه استایل داره نه اخلاق. هیچی، حرفی نمیزنم و میرم کنار. میرم روی تخت دراز میکشم، تبلتم رو روشن میکنم و میرم توی چتجیپیتی. عادت تماماً حالبههمزنی نیست، این سناریوهای شخصیتهای داستانم که با اون مینویسم. اما حال اون گوشهی مغزم کمکم داره از خودم به هم میخوره. واقعاً کار وحشتناک تعلل همینه، اعتماد خودت به خودت رو میگیره. بدتر اینکه توی دنیای اصلی، آقای تعللی نیست که جلوی تو رو بگیره، خودتی که جلوی خودت ایستادی.
احساسات بدی داره، احساساتی از جمله استرس، خودبیزاری، (برای من) از همه بدتر همین عدم اعتماد به خود. به جایی رسیدم که هر وقت میام تغییری بدم همون گوشه از مغزم (که هنوز کامل پرروش نکردم) میگه «تهِ تهش که باز هیچی نمیشه». این دفعه حوصلهی این حرفام رو ندارم، شاید برای همینه که دارم این نوشته رو مینویسم.
بگیرنگیر داشت، یه چند هفتهای تو دی یا بهمن اوکی شده بود، واقعا کارام رو انجام میدادم، به یه سری تفریحات هم میرسیدم. اوضاع اوکی نموند، اگه مونده بود که اینجا نبودم. روزی رسید که معلم ریاضی نهم (که مطمئن بودم دیگه (مثل معلم هشتم) تکلیفهارو چک نمیکنه) گفت «تکلیفها رو میز، چک کنم بعد درس میدیم.» اون روز خیلیا بخشی از تکلیف رو انجام نداده بودن، اما من خیلی از اونا کمتر نوشته بودم. دوستایی هم که مثل خودم معمولاً شاگرد اول کلاس نبودن تو حوزهی تکالیف، اون روز غایب بودن. حس میکردم خودم دارم بار هممون رو روی پشتم میکشم. پشتم به اندازهی کافی از پوزیشن عجیبغریبی که دیشب توش خوابیده بودم درد میکرد، لازم نبود اینم اضافه بشه.
معلم میپیچد و با آرامشی نیافتنی دفترها را نگاه میکند. کاش کمی از آرامشش را به من بدهد. بار دیگر یأس، بار دیگر پریشانی. البته تنها دفعهی اول این مجموعه است، یادآور مجموعههای پیشین. - ۱۴۰۳/۷/۱۰ : اول سال نهم، کلاس ریاضی (متفاوت با چیزی که بالا تعریف کردم، اما کاملاً مربوط)
یا مثلاً سر کلاس زبان، یه بار یه تکلیفی انجام ندادم و معلم پرسید چرا. واقعاً نمیدونستم چطور توضیح بدم. تو ذهنم کاملا بدیهی بود، اون حسی که موقع تکلیف ننوشتن دارم، اون غروب پرحس، بیحس، اون سرگردانی و آشفتگی درونی که توصیف دقیقش به شدت سخته، اون کلاه آقای تعلل، عصای دیوونهکنندهش که هیچ راه فراری نداره. آقای تعلل دیگه همسایهم شده، انقد بیخبر صدای تقتق کفشهای بیسلیقهش میاد. تصویرش رو حفظ شدم اما کلمهش از دهنم بیرون نمیاد. من به نوبهی خودم، به گفتهی بقیه و خودم، خیلی خوبم تو کلمهکردن چیزهای درونی. اما اینجا، حرفی ندارم، فقط میتونم با شبهلبخند پشیمون و نگران نگاه کنم و بگم «دفعهی بعد میارم جدی».
حالا باز از اون به بعد ماجرای مدرسه تقریباً حل شد، این ماجراهای ریاضی تلنگری بودن که «ببخشیدا واقعا عواقب داره.» اما کاش بحث فقط کارهای مدرسه بود.
این تعلل یا procrastination یه دلیل کلی داره. (متاسفانه اونقد چیزی هم نیست که با دونستنش دیگه انجامش ندی.) به طور ساده، بین منِ حال و منِ آینده یه فاصلهای میافته. منِ آینده، دانایی این رو داره که بگه الآن باید برای فلان چیز کار انجام بدی. منِ الآن قانع نمیشه، میگه نه حال نمیده بیا بریم یوتیوب. منِ آینده، خبر داره چه اتفاقایی قراره بیفتن و چه برنامهریزیهایی براشون لازمه و چه پیامدهایی داره انجام ندادنشون، منِ حال فقط میتونه به اون وسوسهی اغواگرِ زمان حال توجه کنه. خلاصهش اینه که لذت و رضایت آنی و لحظهای رو به اون طولانیمدته ترجیح میده، حتی اگه خبر داشته باشه از عواقب این اجتناب. نتیجهش هم حتی لذتبخش نیست: در تمام طول پرداختن به همون لذت آنی، شک و پشیمونی و نگرانی و ناراحتی (خلاصه همین احساسایی که وقتی زیاد میشن مشابه بیحسی هم میتونن بشن) آدم رو پر کرده. حتی لذت نمیبری از اون لذت.
(البته وقتی بحث برای مدرسهست، معمولاً اوضاع آخرش حل میشه. دقیقهی نود یهو پنیک میکنی و تو یه موقع کم به شکل فراانسانی اون کار رو انجام میدی و بعد توی این تستهای پرسونالیتی، برای سؤالهایی مثل «کار را به دقیقهی نود میاندازم» یا «زیر فشار خوب کار میکنم» گزینهی بهشدت موافقم رو انتخاب میکنی. امتحان و پرسش هم که باشه همینه، زنگ تفریح و تو راه مدرسه و … بالآخره جمعش میکنی. اما فکر میکنم ضرر اصلی برای همین «مفیدانه» هاست، کارهایی که نه برای انجام دادنشون دِدلاین دارن، نه برای انجام ندادنشون عواقب.)
یکی از کارهای مورد علاقهم تحقیق و آنالیز و پیدا کردن الگوهای مختلف و فلان و فلونه. طبیعتاً دفاع اولیهم (همین اوایل سال نهم) در برابر این قضیه همین بود. که برم یکم مقالهی روانشناسی و نوروساینس بخونم، یکم video essay دربارهی نقد فضای مجازی ببینم، تهوتوی همهچی رو دربیارم. با بیشتر متوجه «مسئله» و «دلایل» و «نتایج»ش شدن، بتونم «راهکار» رو هم به فهرست مقاله اضافه بکنم.
الآن نمیخوام این نوشته به لیست «رودهدرازی بیشرمانه» اضافه بشه، برای همین فعلاً راجعبه این چیزهایی که پیدا کردم (و دربارهشون فکر) خیلی نمیگم. اما:
اون لحظهای که تو هی داری دونهدونه شُرتهای یوتیوب رو میری پایین، ازت آگاهیتو گرفته. قدرت توجه، تمرکز، انتخاب، فکر رو ازت گرفته. (و این رو کاملاً شخصی تجربه کردم و چیز وحشتناکی هم هست. چون همیشه به خودم روی همین آگاهی وامونده افتخار کردم.) آگاهی روی محتوایی که داریم مصرف میکنیم بهشدت چیز مهمیه، آگاهی به دنیای اطرافمون حتی بیشتر.
برام خیلی ترسناکن، اون غروبهای روزهای تعطیل، که بعد از ناهار همهش تو فضای مجازی بودم، یهو میدیدم ساعت چهار یا پنج شده و بالا رو نگاه میکردم. آسمون آبیه، رنگ موردعلاقهم. چون حواسم نبوده چراغ رو روشن نکردم و این نور آبی کل اتاقم رو جادو کرده. من هم اونجا نشسته بودم، بیتوجه به محیط اطراف، بیحس نسبت به این زندگی که اطرافم جریان داره. هیچگرایی و «اصلاً زندگی معنی نداره» به کنار، واقعاً ما اینجا زندهایم. ما داریم هر روز روی این زمین، روی این فرش، راه میریم. توسط این دیوارها از گرما و سرمای هوای همین سیاره در امانیم: هوایی که همیشه، یعنی دائماً و بدون هیچ وقفهای داریم تنفسش میکنیم و داره توی خود سلولهامون میره. همون کوچولو کوچولوهایی که مارو ساختن. عملاً با دنیای اطرافمون در همتنیده هستیم، و انقد کم توش حضور داریم.
خیلی خیلی دوست داشتم این یه جواب همگانی، ساده و دونستهشده بود که الآن میگفتمش و حل میشد. اما فکر کنم اگه تمام بحثهای دیگه هم همین بودن این دیگه نمیشه.
اگه راهحل باید بگم، واقعا فرمولی ندارم که الان بگم و بریم تو متغیرهاش عدد بذاریم و یهمقدار ضرب و تقسیم بکنیم و زندگیمون درست بشه. اما اولین پیشنهادی که دارم خودشناسیه. بالآخره این موضوع تعلل، کاملاً شخصیه و برای هرکس ممکنه از یه احساس عمیقتر بیاد. آقای تعلل کمد گندهای داره، خونهی هر کس میخواد بره بسته به صاحبخونه لباس میپوشه. برای خودم، بحث آگاهی رو هم اضافه میکنم. حالا چه با reminder های توی تبلتم (که میگن you are living here) چه با هر چیز دیگه، باید این آگاهی رو زنده نگه دارم. یادم نره دارم کجا زندگی میکنم.
حال، یکی از دلیلهایی که این متن رو نوشتم این بود که به اون گوشهی مغزم یادآوری کنم که شکهات به تواناییهام خیلی زشتن. بذار حداقل تلاش بکنم بعد بیا حرف بزن، اگه نتونستم! (به اضافهی اینکه وقتی اینکه بدونم این تجربه اینجا نوشته شده، ثبت شده، زنده شده، باعث میشه یکم عمل ببخشم به این فکرهای پرانرژیم.)