Goldfish
Goldfish
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

تصمیم اخر...

سلام دوستان...

هفته ای که گذشت هفته ی خیلی بدی بود برای من کم و بیش... تقریبا کسی که الان جلوتون نشسته فردیه که از مرگ برگشته تقریبا... می دونم به نظرتون شوخی می کنم یا خیلی بزرگش می کنم... ولی اتفاقی که این هفته افتاد باعث شده تقریبا هیچ حسی نداشته باشم به هیچی... شاید باورتون نشه ولی حتی ناراحتم نیستم... چرا...خب دلم شکست... ولی حالت بی حسی دارم بیشتر... اصلا نمی تونم توضیح بدم چه جوریم ولی می دونم که بی حسم به شدت...

من از شنبه به شکل عجیبی حسام زیاد شده بود و یه حس جدید حتی پیدا کرده بودم...حسام زیاد شده بود یعنی مثلا از یه چیزی به شدت خوشم می یومد... به شکل عجیبی خیلی خیلی شدید... یا مثلا یه دفعه بی دلیل گریه می کردم ولی نه گریه عادی... نفسم می رفت از گریه... افتضاح ترینش عصبانیت بود یه دفعه به حدی بالا می رفت که متوجه می شدم می لرزم از عصبانیت و واقعا می تونستم همه چی رو بشکنم... بشدت از افراد متنفر شده بودم...تنفر حسی بود که هیچ وقتی تو زندگیم نداشتم و نمی دونستم کلا چیه اگه بخوام راستش رو بگم...

یک شنبه با اون دوست صمیمیم (دوست که نه نمی دونم... من دوستی ندارم ) پشت تلفن دعوا کردم چون دست گذاشت رو موضوعی که نباید می گفت... بهش گفتم دیگه بهم زنگ نزنه اصلا و منم بهش پی ام نمی دم ولی اگه خواست هستم پیشش... ناراحت شده بود ولی خب دعوامون تا همین چند دیقه پیش ادامه داشت ...دلیلشم بخش زیادیش بخاطر من و شرایط روحی بسیار خرابمه... قرار نبود اینجوری شم ولی خب به لطف بقیه شدم...

درباره این شاید بعدا صحبت کردم... ولی الان نه...

سه شنبه ها با یه سری از بچه ها کلاس دارم که خب دو تا کلاسم رو تقریبا باهاشون مشترکم... با دو تا از دخترا دوست شده بودم و سه شنبه ها با اونا می گذروندم... دو سه هفته ی پیش یه ذره ناراحت شده بودم باهاشون... فکر می کردم خودم ناراحت شدم و اونا کاری نکردن... ولی... این هفته فهمیدم چه ادمایی بودن... وارد جزئيات نمی شم... ولی ادمی که صبحش کلی بغلم می کرد... یه دفعه بعد دو سه ساعت ازم به شکل مسخره ای متنفر شد... جوری که من گفتم خوبه دو سه هفته دیگه بیشتر نیست ولا این من رو می کشت... :/ ... تو روی خودشم گفتم... من یه کلمه درباره یکی از هم کلاسیام گفتم اینم رفت جلوی همه من رو خراب کرد...(من یه شوخی کرده بودم که شوخی تندی نبود واقعا... دفاع هم نمی کنم واقعا نبود)

این کار رو که کرد بیش از حد به هم ریختم... فهمیدم همه ازم متنفرن و هیچ ارزشی براشون ندارم... نه فقط برای اونا... کل دانشگاه... کل ایران... شایدم کل جهان... به نظرتون مسخره ممکنه بیاد ولی اینا غر غر یه دختر بچه نیست... حرفای جدیه...

خیلی حالم بد بود... خیلی... حمله افسردگی بهم دست داد... به شدت و غیر قابل کنترل گریه می کردم و حالم خیلی بد شد... خیلی گریه کردم...

صبح چهارشنبه ساعت ۳-۴ که هنوز داشتم گریه می کردم تصمیمم رو گرفتم... من خیلی تلاش کردم... برای این که یکی مثل خودم پیدا کنم که دوستم باشه..نشد... اینم باید قبول کنم که ۱۰۰٪ مردم این کشور از من متنفرن به هر دلیلی... شاید بهتره دیگه برای خودم زندگی کنم... یعنی این رو قبول کنم که همیشه قراره تنها باشم و در نتیجه به زندگی خودم ادامه بدم و فکر کنم هیچ کسی تو دنیا نیست به جز خودم...

شاید باورش براتون سخت باشه...

ولی... چهارشنبه نشونه افسردگی تقریبا نداشتم... خیلی راحت رفتم دانشگاه... تو راه اهنگ گوش دادم... تو دانشگاه با این که هیچ کسی نگام نمی کرد و باهام حرف نمی زد مشکلی نداشتم... حتی یکی از پسرا رو سر جاش نشوندم خیلی محترمانه... پنج شنبه هم همین طوری.. جمعه هم... حتی امروز... امروز که بیشتر حتی... بدون ارایش و با موهای فر فریم رفتم چون می دونستم کسی نگام نمی کنه و کاری باهام نداره...حتی تقریبا بدون مانتو رفتم چون کاملا مطمئن بودم حتی حراستم من رو نمی بینه و خب ندید با این که از جلوش رد شدم :))) (بعد این مطمئن شدم کاملا نامرئیم...)

در نتیجه...

ممکنه از این به بعد کم تر از من اینو بشنوید که تنهام و اگه شنیدید یادم بندازید که من تو این دنیا صد در صد تنهام و باید بهش عادت کنم...

مرسی که گوش می دید به همه ی حرفام... تقریبا تنها کسایی هستید که باهاشون واقعی و درباره احساساتم حرف می زنم...

پ.ن: همون دختری که پنج شنبه هفته پیش کمکش کردم پشت چت سه شنبه اونجوری ناراحتم کرد... احتمالا دیگه به کسی کمک نکنم یا بکنمم... نمی دونم راستش فعلا سر این قضیه تصمیمی نگرفتم...

دل نوشتهدلنوشتهدلنوشته
اینجا قراره هر چی تو دلم هست رو بنویسم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید