هفته ی اخر پاییز ۹۷ خیلی بد بود...
حرفایی رو شنیدم که واقعا لایقشون نبودم... شایدم بودم ولی خودم حسم می گه نبودم... چیزایی دیدم که نباید می دیدم... رفتارایی باهام شد که از بین بردم...
شب یلدا رو تنها گذروندم... این هفته رو هم تنها موندم... یعنی... بودن... ولی خب... مثل نبودن بود بودنشون...
دلم شکسته و هیچ کاریش نمی تونم بکنم...
اکانت توییترم رو دی اکتیو طوری کردم و یه اکانت جدید ساختم و کسی اونجا نمی شناستم... یه جورایی راحت شدم... قضاورتم نمیکنن و می تونم راحت از همه چی حرف بزنم... تو اون یکی اکانتم وقتی می نوشتم ناراحتم مسخرم می کردن که مگه توام می دونی ناراحتی چیه... فکر می کردن همه ی خندیدنای من واقعیه... مشکلی هم نیست... به هر حالی بود از بین اون ادما اومدم بیرون و الان یه جای دیگه بازم تقریبا ناشناسم که بازم جای شکرش باقیه...
تمام این هفته رو با این فکر گذروندم که کسی دوستم نداره... واقعا هم نداره... مثلا شده خیلی وقتا باید ساعت ۲-۳ می رفتم خونه و ساعت ۶ شده نرفتم و حتی یه نفرم بهم زنگ نزده که زندم یا نه... یا عملا تو روم گفتن نمی خوایم تو رو و مجبوریم تحملت کنیم...
اون روز خبر اتوبوس علوم تحقیقات رو می خوندم و توییتایی که بچه هاشون زده بودن رو... نوشته بود مادرم چندین بار بهم زنگ زده بود یا هر چی... یه ذره فکر کردم... گفتم من تو اون اتوبوس بودم چی؟ بعدش دیدم می شدم تنها کسی که تا ساعت ۴ هیچ کسی بهش زنگ نزده... چرا ۴؟ چون همه ی اطرافیانش یا کارمندن یا دانش اموز... تازه که کار خودشون تموم شده یاد من میوفتن...(اگه قرار باشه بیوفتن البته) تازه مگه مهمه؟ چه سالم چه زخمی چه مرده... من مهم نیستم... فقط اگه دوتای دیگه می شدم خانوادم تو خرج می یوفتادن... همینش بد بود فقط...
برای تولد خواهرم کادو گرفتم... کتابایی که می خواست رو بدون این که بدونه و چند تا چیز دیگه... سورپرایزش کردم مثلا... ولی ... مثل همیشه اصلا خوشش نیومد... نمی دونم... هر وقت برای هر کی کادو می گیرم... حتی اگه چیزی باشه که واقعا خودشون گفتن بهم و من گرفتم دوستش ندارن و پرتش می کنن یه طرف... یه ذره ناراحت می شم... دوست دارم ببینم یه کاری که کردم یکی رو خوشحال کرده ولی خب... هیچ وقت باعث یه حس خوب نبودم تو زندگی هیچ کسی... شاید بخاطر همین مادرم مصیبت صدام می کنه...
صفت منفی که زیاد دارم... لیستشون کردم... ۲۶ تان... همشونم اطرافیانم بهم دادن... از لوس و ضعیف تا بچه و احمق... و کلا سه تا صفت خوب دارم... که حتی نمی دونم واقعین یا نه... چون بودن باید چند باری می شنیدمشون (مثل صفتای بدم که هر روز می شنوم)... ولی خب... کلا تو این ۲۰ سال یکی دو بار شنیدمشون...
این چند وقت خیلی نگاه کردم به روابط بقیه... تعداد ادمایی که یکی رو دارن که دوستشون داشته باشه و کمکشون باشه کم نیست اصلا... ولی... چی شد که من تو این جمع به این بزرگی افتادم بیرون دایره؟ شاید مصیبت باشم... شاید بد اخلاق باشم یا پرخاش گر...شاید زشت باشم و بلد نباشم کارایی که بقیه دخترا میکنن رو انجام بدم... ولی ... مگه بقیه ۱۰۰ درصد خوبین؟ من ۹۰ درصدم بدیه درست ولی بقیه ۱۰ درصد چی؟ یعنی هیچ کسی من رو بخاطر اون ۱۰ تا هم نمی خواد؟
۲۰ سالگیم داره تموم می شه ... بقیه من رو یه دختر ۲۵ ساله می دونن...(اکثرا می گن بهم که ۲۵ سالمه)... ولی خودم حس می کنم ۳۰ سالمه... حرفام با ادمایی که ۳۰ سالشونه بیشتره تا با هم سنام...
تمام هدف زندگیم شده کار کردن و ارشد دولتی قبول شدن و رفتن از پیش تمام ادمایی که الان اطرافمن... رفتن و هیچ وقتی برنگشتن و راه ندادن... یه جای دور... یه جای جدید... یه خونه ی راحت و ساکت که فقط خودم توشم و خودم...
ارزو های سی سالگیم رو می خوام شروع کنم به براورده کردن...