تیتری که گذاشتم رو همین الان از ترندای توییترم برداشتم... تو ۴ کلمه نمی تونستم بگم گفتم اینجا بنویسم...
بدبختی های من تمام ۲۷ تا صفتین که بهم دادن و خیلیاشون واقعی نیستن درباره من...
متاسفانه یکی از اشناهام این اکانت رو پیدا کرده و من نمی دونم چقدر امنیت دارم که اینجا به نوشتنم ادامه بدم... ازش خواستم نخونه ولی نمی دونم چقدر می تونم اعتماد کنم به باشه ای که بهم گفت... وقتی گفت پیدام کرده خیلی ناراحت شدم... گریه کردم... چرا؟ چون چندین سال می شه که هر شب یه سری چرت و پرت می نویسم ولی هیچ وقت نتونستم به کسی نشونشون بدم... اینجا اولین جایی هست که حرفام یا حتی مشکلاتم رو میام می گم و کم و بیش کمک می گیرم اونم بدون این که بهم حرفایی بزنن که حقم نیست... بگذریم... نوشته هام رو خونده بود و بهم گفت این مریضی رو دارم:
دگمانی، پارانویا (به انگلیسی: Paranoia) در تعریف عام آن، غریزه یا فرایندی از فکر است که تحت تأثیر اضطراب یا ترس به حالتی غیرمنطقی و وهم آلود در می آید.افراد پارانوئید معمولا فکر می کنند که دیگران برای آزار و اذیت آنها می کوشند و یا فکر می کنند که دیگران به دنبال توطئه علیه آنها هستند.پارانویا با فوبیا تفاوت دارد. افرادی که دچار فوبیا هستند ترس غیر منطقی دارند، اما به خاطر ترس و اضطرابشان دیگران را سرزنش نمی کنند.وارد کردن اتهامات غیرواقعی و عدم اعتماد معمولا از دیگر نشانه های پارانویا است.به عنوان مثال، حادثه ای که اکثر مردم به عنوان یک حادثه یا تصادف تلقی می کنند، از منظر یک فرد پارانوئید ممکن است توطئه تصور شود.دو شاخصه شناسایی توهمات پارانوئید (1) آمادگی ذهنی پذیرش سست ترین شواهد در حمایت از باورهای غیرواقعی و (2) عدم توانی در تشخیص شواهد و ادله مستحکمی است که افکار پارانوید را رد می کند.
به شدت هم اصرار داره که اینجوریه ام... منم نمی تونم همه چی رو بهش بگم... با این که خیلی چیزا رو میدونه ولی خب... خیلی چیزا رم نمی دونه... نمی تونمم بهش بگم... بعضی چیزا راز می مونه تا اخرین روز زندگی... اینام جزو اوناست...
درسته... اعتماد نمی کنم به بقیه... چون خیلی وقتا اعتماد کردم و اذیتم کردن... اخرینشم همین دوستم اینجا بود... ولی ... من نمی گم توطئه و اینا می کنن ... سه روز شده این صفت جدید رو گرفتم... با این شدم ۲۷ صفته... تقریبا جزو بدترین صفتاییه که دارم ولی خب... صفتای بدتر هم دارم...
بگذریم...
تصمیم گرفتم اینجا رو برای خودم نگه دارم... نیاز دارم به گفتن... واقعا نیاز دارم به این که شنیده شم...
حتما می گید چرا پیش مشاور نمی رم؟ یا چرا از روان شناس کمک نمی گیرم؟
گرفتم... دوره مدرسه... دوره دبیرستانم که خیلی اسیب دیدم رفتم پیش مشاورای مدرسه که روان پزشک و روانشناس بودن... پیششون نشستم... یادمه انقدر حالم بد بود وقتی رسیدم بهشون که دم در زدم زیر گریه... بهشون گفتم معلما مسخرم می کنن بخاطر عدم تمرکزم... دوستی ندارم تو کل مدرسه که بتونم ازش کمک بگیرم یا باهاش حرف بزنم با این که کلی ادم اطرافمن که مثلا دوستامن... فکر می کنید واکنش اونا چی بود؟ هیچ... واقعا هیچ...اصلا... انگار حرفای من رو نشنیده بودن... راهی که جلوی پام گذاشتن بسیار مسخره بود... بهم گفتن باید بیشتر با بقیه وقت بگذرونم... :/... وقتی کسی نیست چه جوری باید وقت میگذروندم؟...بعد اون هیچ وقت دیگه پیششون نرفتم... بعد مدرسه هم یکی از دوستام سر یه پروژه ای با استادش من رو برد پیشش... موش ازمایشگاهی... استادش جلوم نشست... گفت از اول تعریف کن... کلی حرف زدم... تمام زندگیم رو واقعا تعریف کردم به امید این که کمکم کنه... یه ماه رفتم پیششون... اخرش؟ بهم گفت باید عادت کنم و بدونم کسی دوستم نداره... وات؟ من خودم اینو می دونستم... این راهیه که به من نشون می دی که خودم رو نجات بدم؟
بعد اون تقریبا به هیچ کسی کامل نمی گم چه اتفاقی افتاده که الان این ادم جلوشونه... یه دختر که ۲۷ تا صفت بد داره و فقط سه تا صفت خوب... یه دختر با پرخاشگری شدید و جدیدا بیماری روانی... دختری که همه فقط دوست دارن از دور باهاش دوست باشن و وقتی پیششن ازش متنفرن...(راستی... می گه این که می گمم ازم متنفرن بخاطر مریضیمه... البته... من رو هوا اینو نمی گم و می تونم نشونشم بدم... خودشم دیده دلیلام رو ولی خب... می گه دیگه... یه روز یادم می مونه درباره این بنویسم براتون که نشونتون بدم چرا می گم اینو)
در نهایت...
از خدا واقعا یه چیزی می خوام... می خوام دیگه نباشم تو زندگی هیچ کسی... نمی خوام کسی باهام حرف بزنم... نمی خوام کسی ببینتم... کسی بشناستم... نمی خوام برای کسی مهم باشم... نمی خوام دروغ بشنوم... واقعا نمی خوام باشم... خستگی داره از پا درم میاره و هنوز مسیرم نصف هم نشده...
بازم ببخشید طولانی شد... خیلی مونده بودن تو دلم و می ترسیدم اینجا بنویسم...