ایاصوفیه - استانبول
یه ستون هست که بهش می گن ستون آرزوها٬روی اون یه گودیه میگن اگر انگشت شصتت رو توی اون بچرخونی و آرزو کنی اگر انگشتت نمناک شه یعنی آرزوت برآورده میشه.
چنتا داستان براش نقل شده یکی که من دوستش داشتم این بود که:
قرار بوده کلیسایی رو در طول ۵سال بسازند یه روز کارگرها خسته می شن و می گن بریم استراحت کنیم بعدا میایم با سرعت بیشتری کار می کنیم ٬ وسایل هاشون رو جمع می کنند کنار یه ستون و یکی از کارگرها به پسرش میگه که مراقب اون ها باشه تا برگردند وقتی می رن یه فرشته میاد و به پسره میگه که اون ها کار خوبی نکردند که از سرکارشون رفتند این کلیسا باید زود ساخته شه برو صداشون کن که برگردند سرکارشون پسر میگه که نمی تونه بره چون باید مراقب وسایل باشه فرشته می گه برو تا تو برگردی من مراقب هستم.
پسر می ره و ماجرا رو برای پدرش و کارگرها تعریف می کنه اونا هم برای پادشاه تعریف می کنند پادشاه وقتی داستان رو می شنوه پسر رو برای همیشه تبعید میکنه!
چرا؟!
برای اینکه فرشته همیشه مراقب اونجا بمونه.
داستان میگه که فرشته هنوز هم کنار اون ستون هست پس Make a wish!