گلناز
گلناز
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

یه روز معولی تو دانشگاه

اتوبوس افتاد رو دست انداز و همه یه قری خوردیم دوستم انگشتای دستش رو جمع کرد و بعد با شدت باز کرد و گفت اه چقد بدم میاد از این تکون تکون اول صبحی اندفعه دیگه با تاکسی می ریم دانشگاه

رسیدیم سر کلاس رو صندلی های ردیف وسط نشستیم و شروع کردیم از همه جا حرف زدن از اینکه چقد خوابمون میاد از روزی که گذروندیم از اینکه دانشگاهمون چقد دوره و مزخرف از استادمون که نمی دونم به چه دلیلی ولی کلا خنگه و ...

بعد از ۳۰ نیم ساعت نشستن یکی از بچه ها بلند شد و گفت استاد نمیاد بیاین بریم

یکی گفت کی گفت ؟

چنتا بلند گفتن اه مگه ما علافیم ٬ ما ها پاشدیم ٬چنتا رفتند سریع٬ یکی گفت تا همه نرن من نمی رم .

ما وایسادیم.

یکی چراغا رو خاموش کرد

یکی گفت وقت قانونی اینه که انقد وایسیم برای استاد ٬نیمد باید بریم

یکی گفت رو تخته بنویسید اومدیم نبودید رفتیم

دوستم گفت بریم صبحونه

یکی گفت اگه استاد بیاد غیبت بزنه

یکی فحش داد

یکی رفت

اومدیم بیرون از کلاس

وسط راه رو ٬بودیم که استاد اومد

ما رو ندید ولی هر کی رو دید رفت سرکلاس

اونی هم که رفته بود برگشت

من به دوستم نگاه کردم گفتم بریم صبحونه

دلنوشتهخاطرهدانشگاه
نویسنده برنامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید