نخواستمت که بمانی
نپرسیدم «دوستم داری؟»
نه برای غرور،
برای اینکه بلد شدهام:
عشق، گاهی
سکوتیست که از دور میتابد
و دلی که بدون لمس،
داغ میشود.
من بلد شدم که بخواهمت
و وانمود کنم نمیخواهمت
من از آن زنها نیستم
که دست دراز کند
برای گرفتن چیزی که
نمیخواهد کنارم بماند
تو اگر خوشی،
اگر چشمهات برق دارند
اگر صدای خندهات هنوز
گوش جهان را میلرزاند—
من خوشبختم.
حتی اگر اسمم را به یاد نیاوری
حتی اگر دیگر شعرهایم را نخوانی
حتی اگر ندانی هنوز زنده ام یا نه.
عشق در من،
تقاضا ندارد.
عشق در من، ایستاده است
در آستانهی در،
با لبخندی آرام،
و دلی که فقط دعا میکند:
خدایا،
هر جا که هست…
دلش قرص باشد
دستش گرم باشد
و هیچوقت نفهمد
که اگر او نباشد
جهان شاهد اولین زنی خواهد بود
که دست نخورده
با چشمانی باز که خیره به جای خالی اوست
چگونه بی سر و صدا
در حالی که نفس میکشد
میمیرد.