اگر میخواهی بروی—
برو.
اما نه آرام، نه مودب.
نه با لبخندهای بیجان و کلمههای قلابی.
ویرانم کن.
مثل فاتحی که میداند
هیچکس بعد از او
از این سرزمین زنده بیرون نمیرود.
نگاهت را جا نگذار،
لحن صدایت را،
قهوهی نیمهخوردهات را روی میز.
همه را با خودت ببر.
من چیزی نمیخواهم بماند
جز صدای سقوط.
جز خاکستری که بشود قسم خورد
روزی آتش بوده.
تو برو،
و من میمانم،
نه برای تماشا،
نه برای اینکه ضعیف باشم—
برای اینکه کسی باید
تا آخرین لحظه
شهادت بدهد
که عشق،
چهطور بدون گلوله
میکُشد.