چه آوردی
که در سرزمینی سوخته از اعتماد،
در دلی که سالها
فقط صدای فرو ریختن خودش را شنیده بود،
جایی برای کاشتن نامت پیدا شد؟
چه کردی،
که لحن صدایت
بیآنکه فریاد باشد،
دیوارهایی را شکست
که هیچکس
با هزاران خواهش و التماس
نتوانسته بود ترک بیندازد بر آنها?
من،
از عشق عبور کرده بودم.
نه با خشم،
نه با شکست،
بلکه با نوعی صلح غمگین
که آدم را ساکت میکند،
نه آزاد.
و تو آمدی.
بی پرچم،
بی لشکر،
بی نقشهی تسخیر.
تو حتی نگفتی بمان
اما من
ماندم.
عجیب بود،
که هیچ تلاشی نکردی
اما قلبم،
بیآنکه بفهمد
پیش تو نشست
مثل پرندهای که سالها آسمان را فراموش کرده بود و ناگهان دوباره پرواز کرد
تو چیزی نگفتی،
اما تمام نبودنهایت،
شبیه حضور بود
و تمام بودنهایت،
شبیه آرامشی که سالها
هیچکس بلد نبود بیاورد
و من،
سالها بعد،
وقتی کسی بپرسد:
“چرا دوباره عاشق شدی؟”
سکوت میکنم.
چون چطور میشود گفت
کسی آمد
و بدون لمس،
بدون وعده،
فقط با “بودنِ بینقابش”
قلبی را گرفت
که دیگر قرار نبود
بتپد؟