من زلیخا نیستم
که معجزه، پیریام را از چهره ام بشوید
و عشق، آخر قصه نجاتم دهد.
من زلیخای قرنی بی رحمم
که هیچ معجزه ای در آن رخ نمیدهد
و یوسف،
نه از ترسِ خدا
که از ترسِ خستهشدن
از کنارم میگذرد.
او زیباست!
مثل دروغی که دلت میخواهد باورش کنی.
و من
ایستاده ام
میانِ تمامِ باورهایی
که خودش ساخته بود
و خودش
ویرانشان کرد
من عاشق نشدم
افتادم.
در چاهی که از چشمانش آغاز شد
و تا آخر
هیچ پیامی از خدا نرسید
یوسفِ من،
نه پیغمبر بود،
نه مقدس،
او فقط مردی بود که بلد بود عاشقت کند
و وقتی در دام افتادی، خود را بی گناه جلوه دهد
و کاش عشق
همانقدر که میسوزاند،
قدرتِ خاکستر شدن هم میداد…
اما من هنوز
در آتشِ یوسف
دود میشوم
بیآنکه کسی
دلم را دیده باشد
یا قصه ام در تاریخ نوشته شود