
ساعت نه و سی دقیقه شب
نیم ساعت زودتر رسیدم مبادا معطل شوی
ساعت ده تئاتر بود
اسمش شیطان نیمه شب
ظاهراً همه چیز برای یک صحنه ترسناک آماده بود ساعت اجرا و خود اجرا لابد
باید ترسناک و جالب باشد
منتظرم ببینم کی میآیی تا به سالن برویم
ساعت نه و چهل و پنج
در سالن باز شد و تقریبا همه رفتند
فقط من مانده بودم
منتظر تو
گوشی را برمیدارم
به تو زنگ میزنم
برنمیداری
نگران میشوم
ساعت ده شد پیاده به سر خیابان رفتم
از همه سراغت را گرفتم
اضطراب در چهرهام نمایان بود
کسی نمیدانست کجایی
به پلیس زنگ زدم
به بیمارستان هر جا تو فکرش را هم بکنی نمیشود
سابقه نداشت من یک جا باشم و تو نباشی
خسته از جست و جوی بی هدف به سالن تئاتر برگشتم شاید تو را ببینم
تئاتر تمام شده بود
به داخل راهم ندادند
گفتند چند دقیقه دیگر همه بیرون میآید
خیلی طول کشید
رنگم مثل گچ سفید بود
صدای دست تماشاچیان فهمیدم تمام شد
سریع به سمت در خروجی رفتم
ناگهان تو را دیدم
با یک لباس سیاه بلند بالای صحنه
چشمان قرمز
صورتک ترسناک
از دستانت شناختم
از راه رفتنت
گفتی مگر در سالن نبودی
گفتم نه دنبال تو میگشتم
گفت بهت نگفتم کجا هستم تا خودت پیدایم کنی ولی من به سالن دعوتت کردم چرا در شهر میچرخیدی؟!
امشب بازیگر اصلی من بودم
اگر داخل میامدی من را میدیدی
نکند میترسیدی داخل شوی
و خندید
خنده ای شیطانی
او خود شیطان بود
بازیگر اصلی تئاتر آن شب
🖋️ دکتر رضا قویدل جستجوگر ذهن