ذوق کور شده ی مروارید های به رنگ شبش خاموش بود ...
پلک هایش از هجوم و هبوط درد روی هم چفت شده بود ...
مژه های فر و بلندش بهم چسبیده بود ...
اشک های براقش مات و مبهوت بر روی زیبایش خشکیده بود ...
لب های همرنگ گل سرخش خون درون رگ هایش خشکیده بود ؛ ترک خورده و بی رنگ بود...
گیسوان مواج و بلند به رنگ شبش بر خلاف همیشه مرتب بود ...
دیگر از آن پیچیدگی و درهمی خبری نبود ...
موهایش خیس بود ...
مشخص بود بعد از حمام موهایش را آنقدر شانه زده که سطل زباله لبریز بود ...
همیشه شاکی بود از بی نظمی و درهمی موهایش !
بی نظمی که زیبایی حیرت انگیز داشت...
لباسش ، لباس مورد علاقه او بود!
لباسی مشکی با نوار های نقره ای ...
او برایش خریده بود ...
هدیه بود ...
برای این فصل از سال ، بعد از حمام ، باز گذاشتن پنجره ، با آن لباس نازک و کوتاه ، تا حدودی بد به نظر می رسید !
بد بود برای اویی که این لباس ها را در تابستان و گرمای چهل درجه هم نمی پوشید ...
گیتارش به طرز وحشتناکی خراب و داغان گوشه ی اتاق افتاده بود ...

مشخص بود پس از کوک کردن و نواختن قطعه ای این بلا بر سرش نازل شده ...
رنگ ها و قلمو ها کف اتاق پخش بودند ..
بومی که رویش پوشیده شده بود روی سه پایه بود ...
به سمت او دوید !
دوید تا مطمئن شود آن صدای ضبط شده به حقیقت نمی پیوندد!
دوید تا نبود دنیایش را نبیند !
دوید تا نفسی که به نفسش بند بود قطع نشود !
دوید تا دوباره چشمان به رنگ ظلماتش را بگشاید !
دوید
ولی
دیر
بود !
نفسش رفت وقتی دید نبض قلب پاکش نمی زند !
وقتی دید دیگر تپش قلب نمی گیرد !
در آن ویس منحوس که برایش فرستاده بود گفته بود که دوستم داری ؟!
گفته بود اگر نیایی تا برای آخرین بار دیداری داشته باشیم ، دیگر او را نخواهد دید !
گفته بود اگر آمدی و دیر بود
برو سراغ نقاشی که رویش پارچه کشیده شده !
گفته بود آن تابلو تمام خواسته و آرزوی قلبی اش بود!
تمام زندگی اش بود ....
با دستان سرد و لرزانش به سمت بوم رفت !
پارچه را برداشت ؛
چیزی که نباید می دید را دید ! ...
دید صحنه ای که او بود در کنار او ....
در آغوش او ...
بدون هیچ آلایشی !...
امضای زیبایش در پای آن تابلو بد خودنمایی می کرد !
تاریخش تیری به قلبش شلیک کرد !
او نمی دانست او هم دوستش دارد و
می اندیشید
او عاشق اوست و
او عاشق او ...
پنجره ی اتاق باز بود ...
ارتفاع از طبقهی پنجم زیاد بود !
لب پنجره ایستاد ؛
خود را با شتاب پرتاب کرد!
این دنیا را بدون او نمی خواست !
مهم نبود چه می شود ؟!
برایش مهم نبود ...
دنیا بدون او برایش تعریف نشده بود ...
دقیقا از سه سالگی به بعد!
نمی توانست بدون او زندگی کند!
