ویرگول
ورودثبت نام
خاکستری؛
خاکستری؛روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
خاکستری؛
خاکستری؛
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

او را در آغوش گرفت ؛ دست هایش سرد بود ...

ذوق کور شده ی مروارید های به رنگ شبش خاموش بود ...

پلک هایش از هجوم و هبوط درد روی هم چفت شده بود ...

مژه های فر و بلندش بهم چسبیده بود ...

اشک های براقش مات و مبهوت بر روی زیبایش خشکیده بود ...

لب های همرنگ گل سرخش خون درون رگ هایش خشکیده بود ؛ ترک خورده و بی رنگ بود...

گیسوان مواج و بلند به رنگ شبش بر خلاف همیشه مرتب بود ...

دیگر از آن پیچیدگی و درهمی خبری نبود ...

موهایش خیس بود ...

مشخص بود بعد از حمام موهایش را آنقدر شانه زده که سطل زباله لبریز بود ...

همیشه شاکی بود از بی نظمی و درهمی موهایش !

بی نظمی که زیبایی حیرت انگیز داشت...

لباسش ، لباس مورد علاقه او بود!

لباسی مشکی با نوار های نقره ای ...

او برایش خریده بود ...

هدیه بود ...

برای این فصل از سال ، بعد از حمام ، باز گذاشتن پنجره ، با آن لباس نازک و کوتاه ، تا حدودی بد به نظر می رسید !

بد بود برای اویی که این لباس ها را در تابستان و گرمای چهل درجه هم نمی پوشید ...

گیتارش به طرز وحشتناکی خراب و داغان گوشه ی اتاق افتاده بود ...

گیتار او
گیتار او


مشخص بود پس از کوک کردن و نواختن قطعه ای این بلا بر سرش نازل شده ...

رنگ ها و قلمو ها کف اتاق پخش بودند ..

بومی که رویش پوشیده شده بود روی سه پایه بود ...

به سمت او دوید !

دوید تا مطمئن شود آن صدای ضبط شده به حقیقت نمی پیوندد!

دوید تا نبود دنیایش را نبیند !

دوید تا نفسی که به نفسش بند بود قطع نشود !

دوید تا دوباره چشمان به رنگ ظلماتش را بگشاید !





دوید

ولی

دیر

بود !


نفسش رفت وقتی دید نبض قلب پاکش نمی زند !

وقتی دید دیگر تپش قلب نمی گیرد !

در آن ویس منحوس که برایش فرستاده بود گفته بود که دوستم داری ؟!

گفته بود اگر نیایی تا برای آخرین بار دیداری داشته باشیم ، دیگر او را نخواهد دید !

گفته بود اگر آمدی و دیر بود

برو سراغ نقاشی که رویش پارچه کشیده شده !

گفته بود آن تابلو تمام خواسته و آرزوی قلبی اش بود!

تمام زندگی اش بود ....


با دستان سرد و لرزانش به سمت بوم رفت !

پارچه را برداشت ؛

چیزی که نباید می دید را دید ! ...

دید صحنه ای که او بود در کنار او ....

در آغوش او ...
بدون هیچ آلایشی !...

امضای زیبایش در پای آن تابلو بد خودنمایی می کرد !

تاریخش تیری به قلبش شلیک کرد !

او نمی دانست او هم دوستش دارد و

می اندیشید

او عاشق اوست و

او عاشق او ...

پنجره ی اتاق باز بود ...

ارتفاع از طبقه‌ی پنجم زیاد بود !

لب پنجره ایستاد ؛

خود را با شتاب پرتاب کرد!

این دنیا را بدون او نمی خواست !

مهم نبود چه می شود ؟!

برایش مهم نبود ...

دنیا بدون او برایش تعریف نشده بود ...

دقیقا از سه سالگی به بعد!

نمی توانست بدون او زندگی کند!

اثری خلق شده با دستان سردش...
اثری خلق شده با دستان سردش...



اوهستیزندگیعشقهنر
۵
۲
خاکستری؛
خاکستری؛
روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید