ویرگول
ورودثبت نام
خاکستری؛
خاکستری؛روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
خاکستری؛
خاکستری؛
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

توبه گاه آسمان..

توبه گاه آسمان ...



هیچکس قصه ی عشق گرگ به ماه را جدی نگرفت ،
هیچکس نفهمید که او چقدر درد کشید .

هر شب به لب پرتگاه می رفت ، دره ای با ژرفای بسیار ولی با قامتی بلند
می نگریست
نه با تنفر
نه از روی هوس
نه از گرسنگی
نه با ترس
بلکه از روی داشتاری
تملک
عشق
دلتنگی



درد داشت ؛ به ظلمات چشمانش
به تاریکی دلش
درد داشت

ماه می درخشید ، زیبایی اش را به رخ می کشید
امشب بازی اش گرفته بود
پشت ابر ها پنهان می‌شد و
دوباره نهان می گشت
دوستش داشت
دوست داشت گرگی را که هر شب صدایش را ارمغان آسمان می کرد.

آن ها می دانستند عشقشان سرانجامی ندارد...

عشق شان در لابلای باد شبانگاه
در بالای آن دره
در زیر سقف آسمان
در میان ابر ها
در نور کم سو و
در آن زوزه ها
بی صدا جاری بود.


این بار راه دیگری را به جای دره پیش گرفت
راه دریاچه ای بزرگ
تشنه بود
عطش زیادی تنش را دربر گرفته بود

هنگامی که رسید یک ساعت به طلوع هور مانده بود

یار دید
اینبار از نزدیک
برایش باور نکردنی بود

آخر آن همه فاصله و
این وصال؟!

تشنگی کلافه اش کرده بود
نوشید
زیاد هم نوشید
آن قدر که سیراب شد
مدتی گذشت

همچنان به ماهش خیره بود
زوزه ای سر داد
و نزدیک تر رفت
اینبار دوید

عمق آب زیاد بود؛
دریاچه ژرفای زیادی داشت.
و او
هنگام خفتن زوزه ای سر داد
و توبه کرد
به درگاهی که گفت :
وین بار نه!
مرگ در خانه اش را زده بود...

آری
توبه ی او مرگ بود ...
و آنجا در میان هیاهوی سکوت هوای گرگ و میش ،
ماهش
ناپدید گشت....

گرگ و میش
گرگ و میش






آسمانماهگرگدلنوشتهتوبه
۱۴
۴
خاکستری؛
خاکستری؛
روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید