ویرگول
ورودثبت نام
خاکستری؛
خاکستری؛روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
خاکستری؛
خاکستری؛
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

دختری در دل تاریخ

اصالت
اصالت


دختری در دل تاریخ



در دل کوچه‌های خامش این شهر کهن، میان عطر مست کننده ی خاک باران‌خورده و صدای گوشنواز نسیم بهاری ، دختری ایستاده بود. گیسوان به رنگ ظلمات و مواجش چون شبی بی‌پایان بدون سپیده دمان بر دورش ریخته بود و در زیر آن چشمانی چون چاه‌های ژرف تاریخ، تاریک و بی‌انتها، آرام و هوشیار به جهان می‌نگریستند. پوستش به رنگ گندم بود؛ آمیخته‌ای از روشنایی و اصالت، رنگی که گواهی‌ می دهد بر زندگی در میان تبارمندی، نور و عشق.

قد بلندش، کشیده و استوار، همچون سرو های کهنی بود که سال‌ها ایستاده‌اند اما هرگز خم نشده‌اند. راه رفتنش وزن داشت، سنگین بود؛مثل کلمات سنجیده‌ای که پیش از گفتن، مزه‌شان را چشیده باشی. او دختری بود از نژاد نسلی خاموش اما ریشه‌دار؛ نسلی که خشم را در دل نگاه می‌داشت و امید را در نگاه.

زیرکی اش را نمی‌شد نادیده گرفت. از همان نخستین واژه‌ای که می‌گفت، پیدا بود که ذهنش بیدار است. واژه‌ها را نه فقط از کتاب هایش، بلکه از زندگی آموخته بود. آینه‌ی مرواریدی چشمانش پر از پرسش بود؛ پرسش هایی که تنها از ذهنی کنجکاو و آگاه برمی‌خیزند، نه از این افراد تکراری بی‌روح !

اما آن‌چه بیش از همه چشم را می‌گرفت، جسارت بی‌هیاهویش پر صدایش بود. نه صدایش بلند بود، نه حرکاتش تند، اما وقتی سخن می گفت واژه‌ها را چنان بر دل می‌نشاند که انگار حقیقت، زبان یافته بود. او از آن جسورهایی بود که دنیا را با سکوت‌ فریادشان تکان می‌دهند، نه با فغان .

لبخندش، بی‌تظاهر و ریا بود. مثل نانی که مادربزرگ هنگام پگاه از تنور درآورده، گرم و خالص و بی‌منت. می‌توانستی در آن لبخند، هم خستگی را ببینی، هم امید را. او هم دختر بود، هم مرد روز های آینده . نه فقط زیبایی‌اش، که ترکیب بی‌نظیر درک، شهامت و نجابتش، او را تماشایی می‌کرد.

دختر اصیل ایرانی، قصه نیست. همین‌جاست، کنار ما. گاهی در حیاط خانه‌ای ساده، در کنار باغچه بر روی تختی چوبی ، برای کنکور درس می‌خواند؛ گاهی پشت میکروسکوپ، دنبال رمزهای پنهان ژن‌هاست. گاهی هم، با گیسوان پریشان و لبانی بی تبسم ، در هیاهوی خلوت خیابانی ، دنبال خودش می‌گردد.

همیشه اصالت با اوست. در صدای آرامش،
در نگاه نافذش،
در حرف نزدن‌های پرمفهومش،
در پرده ی اشک جلوی چشمانش.
دختر ایرانی، ترکیب عجیبی‌ست از لطافت گل نسترن و استواری کوه. ریشه در گذشته دارد و شاخه‌هایش تا آینده می‌رود.

او نه یک تصویر است، نه یک خاطره؛ او «هویت» است. زنده، روشن، مقاوم. همان‌که با گیسوان مشکی‌اش تاریخ را لمس می‌کند و با چشمانش فردا را می‌بیند.
#مای_اسمارت_ژن
_خاکستریـــــ...






مای اسمارت ژندلنوشتهاصالتایراندختر
۱۵
۲
خاکستری؛
خاکستری؛
روایتگر‌لحظاتی‌که‌نه‌سیاه‌اند‌و‌نه‌سپید...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید