علیرضا
علیرضا
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

خودکُشی یا دِگرکُشی

چیزی که برام سواله,اینه که چرا بعضی افراد از فشار روانی که روشونه دست به خودکشی میزنند و بعضا دیگران(عامل فشار روانی) را میکشند؟!

بذارید واضح تر بگم:ما تو دنیا سالانه حدو یک میلیون خودکشی داریم که بخشی از آن شامل دانش آموزان و دانشجویانی میشه که براثر فشار وارده از طرف درس,خانواده,اطرافیان,... میخواهند این مسله ای که اعصابشان را درگیر کرده دیگر تمام شود و با از دور زندگی خارج شوند مثل بازی که که دیگر حوصله ادامه دادن رو ندارند,اما عده ای هم هستند که پدر و مادر یا همسر خود را که عامل تمام اعصاب خردکنی ها میدانند میکشند یا بالعکس پدرانی فرزند خود را میکشند!خب چرا اینان خودش را خلاص نکرده و خون دیگری را ریخته اند؟!!



افراد وقتی میخواهند خودکشی کنند پس غریزه بقا کجا رفته؟غریزه ای که اینقدر از مرگ فراری است و این همه تکاپو دارد تا در این دنیا ریشه بیندازد و ماندگار شود!(شهرت,تولیدمثل,تایید دیگران,...),خب باید به عرضتان برسانم که ما در مقابل غریزه حیات,غریزه مرگ نیز داریم؛

به نظر فروید هدف غریزه زندگی، پیوند، تکامل و وحدت بخشیدن به ارگانیسم، و هدف غریزه مرگ تجزیه، قطع و جدا کردن هرگونه رابطه و ویران کردن همه چیز است. لذا می توان گفت دوام و بقا توسط غریزه زندگی تامین می شود که در توالد و تناسل متجلی می شود.

ب نظر من ریشه تمام بدی ها ترس و ناامیدی است.

اگر به دقت به انتهای همه گناهان دقت کنید خواهید دید که ترسیده ایم سپس نومیدی بر ما غلبه کرده(من با تعریف دینی گناه که چ چیز گناه است یا نیست کاری ندارم,تعریف گناه در نظر من:"مرنج و مرنجان" یا همان تعریف ناپلون هیل است که میگوید:هر عمل یا فکری که موجب ناراحتی فرد(خود یا دیگران)شود گناه محسوب میشود,این فیلتر و معیاری است که کارهایی که میخواهم انجام دهم از آن عبور میدهم)


فردی که میکشد,ترسیده است.بیایید چند نمونه مثال ساده شده را باهم بررسی کنیم:

  • دانش آموزی در امتحان نمره مطلوب نگرفته,از او انتظار بالایی میرفت,هم خودش و هم خانواده انتظار بالایی داشتند,ترس از ریخته شدن آبرو و هجوم اوردن افکار منفی و نا امید شدن از زندگی
  • فردی متعصب باور هایش طوری تنظیم شده که نظر نزدیک و آشنایان,اطرافیان خیلی برایش مهم است و در خیال خود آنرا غیرت مینامد,ترس از زیر سوال رفتن غیرتش,حاضر است فرزند خودش را بکشد
  • ...

همه چیز در ذهن ماست و محدودیت و حصار هایی که در ذهنمان ایجاد کردیم.گاهی باید از بالا به مسایل نگاه کنیم(انگار یکبار در درون جنگل هستیم و یکبار از بالای کوه به نظاره جنگل می پردازیم)

احمق مردی است که دل بر این جهان بندد "تاریخ بیهقی"

در کل نباید زیاد سخت گرفت(در عین حال باید جدی بود),باید اجازه بدیم دنیا در مسیر طبیعی خود جریان یابد و ما نیز در این مسیر شناور باشیم,و در همین مسیر به رشد و حد تکامل و کمال خود برسیم.

قبل از این که به خود شک کنید که شاید به افسردگی و عدم اعتماد به نفس کافی دچار شده اید بهتر است مطمئن شوید که اطرافتان را آدم های احمق پر نکرده باشند. "زیگموند فروید"

اگر عمیقا فکر کنیم امروزه اکثر مردم برای دیگران زندگی میکنند,با حرف مردم جلو میروند و دوست ندارند لحظه ای فکر کنند,چون تفکر واقعا سخت است(بعضا نشخوار ذهنی را با تفکر اشتباه میگیرند.شما زمانی فکر کرده اید که قبل و بعد از آن تغییری به وجود بیاورید),حتی اشتباه را قبول نداریم و مدعی هستیم:اصلا نظر مردم ذره ای اهمیتی ندارد.درحالی که پس افکارمان بازخورد دیگران چنان اهمیتی دارد که اسیر شده ایم.


من خودم در اویل دوران نوجوانی چندین بار قصد خودکشی داشتم!حتی در حدی که چاقو دستم گرفته بودم و به فکر چگونه خلاص شدن بود(هرچند در اصل خلاص نمیشویم).خیال میکردم بعد از اینکه جنازه مرا ببینند چه سکانس احساسی باشد و حتی کسانی مرا میشناختند وقتی این خبر را بشنوند چقدر پرستیژ خواهد داشت و در دل خودشان خواهند گفت:"لابد با چه مشکلات بزرگی سر و کله میزده,آنقدر زندگی فشار آورده که دست به چنین کاری زده"بعدها فهمیدم که از بیخ چنین پنداشتی غلط بوده.اما آن زمان تنها چیزی که مانع میشد یاد این جمله ای میفتادم که مادرم در بچگی بهم گفته بود"خودکشی کار افراد ضعیف است" و من اصلا دوست نداشتم بگویند آنقدر ضعیف بود که تسلیم شد و ادامه نداد.در حقیقت اصلا از دسته خبر ها نیس,کسی اهمیت نمیدهد نهایتا میگویند"عه!عجب!که اینطور".من خودم شاهد واکنش دیگران نسبت به خودکشی یکی از بستگان دور که دانشجوی ممتازی هم بود و بعد از آمدن نتایج کنکور ارشد که نتیجه مطلوبی هم داشت اما گویا از آن چیزی که هدفش بود پایین تر بود خودکشی کرده بود,کسی ذره ای ترحم نکرده بود هیچ بلکه میگفتند چه کار احمقانه ای!عجب بلبشوری بود.حتی پدر و مادرش با این که ناراحت بودند اما حس شرمساری نیز پدیدار بود,حتی مادرش نفرینش میکرد حسش جنسی از عصبانیت,خجالت و سرافکندگی بود,پدرش میگفت من چنین پسری ندارم نمیشناسمش,انگار مثل این است که از چاله به چاه بیفتی.

به قول حسین پناهی:
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ...!!!
ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!
ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!
ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...!
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!!!
ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ ...!!!
ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ...!!!
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ
ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...!
ﺭﺍﺳﺘﯽ ، ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ...!
ﻫِـــــــــــــــــﻪ ......!
ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ می برﺩ...!
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ...!
ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ...!!!
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ...
ﻣﻦ می مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ
ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می ماند...!!!

خب البته در بحران بلوغ عقلی به ذهن اکثریت چنین چیزهایی خطور میکند,چون به هرحال مرحله ای از رشد است که سرعت میگرد و تغییرات حس میشود,مرحله ای که فرد از بچگی{مورد توجه بودن,ناز کشیدن,لوس بودن,تنبلی و بهانه,زودرنج بود,احساساتی عمل کردن بیش از حد,...} وارد بزرگسالی{جامعه بزرگترها,مسولیت های بیشتر و سنگین تر,تلاش و زحمت,فشار و سختی بیشتر}میشود که باید بتواند روی پای خودش بایستد.

وقتی این تغییرات را حس میکنند,احساس میکنند که دیگران به اندازه کافی مرا درک نمیکنند فقط منم که مشکل دارم وگرنه دیگران که در ظاهر زندگیشان خوش و خرمی اند,یا مشکل من واقعا بزرگ است یا حداقل مشکلات من فرق دارد از جنس دیگری است که باید بیشتر مورد توجه قرار گیرد.

در این مورد,پیشنهاد من خواندن کتاب هنر ظریف بیخیالی از مارک منسون است که میتواند خیلی موثر واقع شود.در زیر برخی جملات کتاب نقل قول شده است

بیشتر باورهای ما اشتباه هستند؛ یا اگر بخواهیم دقیق بگوییم، همه باورهای ما اشتباه هستند (فقط بعضی کمتر از بقیه اشتباه هستند) ذهن انسان توده‌ای از بی‌دقتی‌هاست.
زیر سؤال بردن خودمان و تردید در مورد افکار و باورهایمان، یکی از سخت‌ترین مهارت‌هاست؛ اما امکان‌پذیر است.
به لحاظ آماری، احتمال اینکه کسی در همه عرصه‌های زندگی یا حتی در بسیاری از حوزه‌های آن، استثنایی باشد، وجود ندارد.
خوشبختی یک معادله حل‌شدنی نیست. نارضایتی و ناراحتی، در ذات طبیعت انسان است و لوازم رسیدن به خوشبختی همیشگی است.
کلید زندگی خوب، این نیست که به چیزهای بیشتر و بیشتری اهمیت دهید؛ بلکه باید به چیزهای کمتری اهمیت بدهید و تنها چیزهایی را مدنظر قرار دهید که حقیقی، فوری و مهم هستند.
هدف فرار از مشکلات نیست. هدف پیدا کردن مشکلاتی است که از کار کردن روی آن‌ها لذت ببریم.

باید بزرگ شد,باید قوی شود

"برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی
که در نظام طبیعت ضعیف پامال است"

منظور از قوی زور زیاد و هیکل بزرگ نیست,بلکه زود واکنش ندهید,حرف دیگران شما را زود تکان ندهد و ناراحت نشوید,انگار مانند روحی هستید که هرچه به طرف شما ضربه میزنند سنگ پرتاب میکنند اثری نمیکند و از روح رد میشود,تفاوت یک خردسال خام با یک بزرگسال پخته در تعداد تجربه شان است,کودک حساس و احساسی است از هر حرف کوچکی دلخور میشود و قهر میکند اما اینها برای یک فرد بالغ مانند تلنگری میماند که حس میکند اما همین تلنگر کوچک برای کودک دردآور است.

شما زمانی تحصیل کرده هستید که بتوانید تقریبا هر حرفی را بشنوید ، بدون آنکـه عصبانی شوید، یا اعتماد به نفستان را از دست بدهید. "وینستون چرچیل"

محکم بودن باعث قوی شدن نمیشود,رها کردن قوی ترت میکند.

وقتی کسی اینقدر قوی شد که واقعا حرف و نظر مردم برایش اهمیتی نداشت در این حالت نمیکشد,نه خودش,و نه دیگری را.همگی بخاطر باورهای اشتباه است,بهایی که بیش اندازه به نگرش دیگران درباره مان میدهیم.آن وقت است که ترس از ریخته شدن آبرو,جان دیگری[فرزند] یا جان خود را میگیرد.اما چیزی که هنوز برایم جای سوال است چطور فرزندی میتواند جان پدر را بستاند؟!این که از دستش عصبانی و خشمگین بوده,صحیح.اما با چه ذهنیتی؟باورش چیست؟آیا{بازهم نظر مردم,غیرت,آبرو,باورهای غلط,....}؟چرا بجای آن خودش را خلاص نکرده؟

از این ها گذشته این را میدانم که,جان را ما نداده ایم که آن را ما بگیریم.


خودکشیفرزندکشیکشتنقتل
برنامه‌نویسی که فلسفه و روانشناسی برایش بیشتر از علاقه و کمتر از تخصصه‍
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید