ویرگول
ورودثبت نام
ابوالفضل سبز
ابوالفضل سبز
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

می‌نویسم!


یه زمانی بود می‌نوشتم.
مشق‌ می‌نوشتم:
امروز جمعه بود. باران بارید. مادر آش پخت.

زمان که گذشت می‌نوشتم.
نوجوانی رویازده که برای خودش داستان می‌نویسد:
مریم دست مهسا را رها کرد و دوید. جوری خودش را از میان مردم رد می‌کرد که انگار موتورسواری دارد بین ماشین‌های در ترافیک گیر کرده ویراژ می‌دهد.

زمان که گذشت می‌نوشتم.
نوجوانی که عروض و قافیه نمی‌دانست، برای خودش چرت می‌بافت و خیال می‌کرد که شاعر شده:
من که مست‌ام از می ناب دو چشم مشکی‌ات
پس چرا با عشق و دل بستن غریبی می‌کنی؟

زمان که گذشت، می‌نوشتم.
نوجوانی که از درون مغرور است و در ظاهر متواضع. گمان می‌کرد که سبک ادبی دارد چون کسی جز خودش نوشته‌هایش را نمی‌فهمید:
اگر توانستم برایت از عشق و باران خواهم نوشت. افسوس که اکنون، زندانی الفاظ و نفْس و نفَس‌ام. به امید آنکه پاره شود جِرهای جریده‌های عالم چون ملولم از سکوت و سکون...



زمان که گذشت می‌نوشتم.
تمرین نوشتن می‌کردم چون فهمیده بودم که هیچ، بارم نیست. غرورم را شکستم و فقط نوشتم:
عزیز دل که شما باشی - گوشت با منه؟! - باید بدونی که از تهرونی جماعت باید ترسید. به خیال خودشون کلی فرنگ رفته و با سواد دارند، ولی احکام طهارت رو بلد نیستند. منظورم اینه که تا وقتی بلد نباشی خودت رو از نجاست و کثافت تمیز کنی، تمدن بشری و انقلاب صنعتی و رنسانس به چه کارت می‌آد؟!

زمان که گذشت دیگر ننوشتم.
دفترهایم را سوزاندم و پاره کردم. خودم را غرق در سیاهی دیدم. قلم را رها کردم. خطاهایم را هرروز تکرار کردم. از جهان اطرافم گریزان، به اتاق تنهایی پناه بردم. دیگر ننوشتم:



زمان - دو/سه سالی _ که گذشت؛ دوباره نوشتم:
ای عمر که چون آب روان می‌گذری
رود تویی! باران کیست؟ دریا کجاست؟
من که خود را غرق‌ در اقیانوس یک قطره‌ دیدم.

زمان گذشت و فهمیدم که نه نویسنده‌ام و نه خدایی نکرده شاعر؛ اما هنوز نفهمیدم کنار هم نهادن این کلمه‌ها برای چیست!
میل درونی‌‌ام که از کودکی من را به سمت نوشتن می‌کشاند از کجا سرچشمه می‌گیرد؟
یا چرا اینقدر دلگیر و غمگین‌ام؟
از نوشتن نه یک ریال پول به جیب زده‌ام و نه کسی برایم هویی کشیده.
گاهی نوشتن نه تنها مرهم زخم نشد بلکه نمک‌دان هم شد.
فقط می‌دانم که باید نوشت.

زمان می‌گذرد و من گاهی گذرا می‌نویسم
مشق می‌نویسم:
وقت از نیمه‌ی شب گذشته...

نویسندگیزنگ انشاشاعرنوشتن
به کنج آسمون می‌کنم سفر؛ بی چمدون!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید