روانپزشکم بهم گفته بود هر شیش ساعت یک بار بخور، مگر این که وضعیت دپرشنت خیلی حاد بود، اونموقع اجازه داری هر شیش ساعت دوتا بخوری ولی در اون صورت بیا پیشم بعدش. ساکت بودم و چیزی نمیگفتم بهش فقط نسخهم رو گرفتم و رفتم داروخونه، مثل نقل خوردم هر چی خریده بودم رو. از خیابونا رد میشدم تک تک جاهایی بود که با هم پیادهروی میکردیم، بعضا فکر میکردم واقعا کنارمی و خوشحال ازین که کنارمی، یادته یه روز کمربند نبسته بودم و شلوارم هی میوفتاد و تو هی میخندیدی و من ضعف میرفتم؟ دلخوشیمون همین بهونههای کوچیک بود ولی چه دلخوشیهایی. میدونی اون روزا خوشحالترین آدم روی زمین بودم چون به جای این قرصها قرص ماه چشماتو داشتم.
روانپزشکم نمیفهمید این چیزارو سر همین ساکت بودم، روزی که بهم گفتی دیگه دوستم نداری، ازون روز از خونه نیومدم بیرون مگر این که برم نسخه بگیرم و قرص بخرم. بیدار که میشم تا جایی که میتونم قرص میخورم تا دوباره بخوابم، اگه از مرگ نمیترسیدم دیگه نیاز به قرص هم نداشتم.
یه بار توی خواب بود که دیدم دارم میبوسمت، "آخرین بوسه" بود. آخرین بوسهمون رو یادت میاد؟ اگه میدونستم آخریشه هیچوقت تمومش نمیکردم اون بوسه رو.
دیگه شبی برام نمونده چون موهای مشکی تورو ندارم، قرص ماهتو ندارم، دیگه روزی برام نمونده چون دیگه تویی نیستی که روشنایی بهم بدی.
اگه این مرگ نیست پس چیه؟ پس چرا "از مرگ میترسم؟"