ویرگول
ورودثبت نام
reyhane.yazdi
reyhane.yazdi
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

آن روز تبخیر گشتم

ریحانه یزدی راد

آن روز آمپر چسباندم به سقف ، از داغی شعله کشیدم بلند. آن روز بود که چند ویروس به سمتم هجوم آوردند. اچو...بومب..صدای عطسه ام یود که واقعا ترکیدم و فضای خانه را به ویروس ها آراییدم. دیگر نمی شد جمعشان کرد، از کریستال های لوستر بالا رفتند، تق..تق..لامپ هایش را ترکاندند. راستش خیلی داغ شده بودم، از سرما هم فراری شده بودم . هر گاه دستمال خیسی با مهربانی به پیشانی ام می چسبید، صدای جیزی خشن از تماس پوست و دستمال به گوش می رسید، دستمال بیچاره بی حال روی زمین افتاد و درجه ی تبم از داغی زیاد نمی افتاد. برای کمک به من هواساز را روشن کردند ، هر-هر -هر صدای هواساز بود که آن را به کار انداختند، وقتی هوای خنک به من نزدیک می شد تیریک تیریک دندان هایم به هم می خورد.

روی تخت خوابیده بودم ، از پنجره صدای کوبیده شدن لاستیک ماشین به آسفالت می آمد، خریششش ...گاه موتوری هم تخته گاز می رفت. چشم هایم کم کم می رفت روی هم که صدای شر شر آب سیفون توی لوله ها آمد..فهمیدم همسایه طبقه بالایی رفت دستشویی، پس از چند دقیقه صدای ویژ ویژ حاروبرقی طبقه بالا توی دیوار های خانه پیچید، داشتم خیلی متشکر می شدم از دیوار های چند جداره ی ساختمان عزیز

دوباره داغی ام زیاد شد ، کم کم بدنم داشت تبخیر می شد، اول از شصت پایم شروع شد...فیسسس شصتم تبخیر شد. ترسی اندرونم پیدا شد، لبانم شروع به پچ پچ کردند ناگهان به درگاه خدا التماس کردند. صدای تپی آمد، فرشته ای از چراغ خانه خود را انداخت داخل، انگشت شصتم همراهش بود، چسباند آن را به پایم زود. کمی آب پاشاند روی سرم، از شوقم دستش را گرفتم و محکم تکان دادم اما ندانستم که داغی ام سبب شد فیسی صدا دهد و تبخیر شود. چیک چیک اشک هایم روی گونه ام نشست حالا بودم قاتل یک فرشته ی کوچک
رفتم به سمت آشپزخانه ، زیر قابلمه سوپ را روشن کردم تا صدای غار و غور معده را بخوابانم. کمی روی صندلی نشستم، پاهایم را از دمپایی درآوردم و روی سرامیک های سرد گذاشتم، آخیشی کوتاه گفتم و کمی روی زمین سرد آشپزخانه راه رفتم، پاهایم روی سرامیک قریچ قریچ صدا می دادند و سرامیک ها بوسه هایی چسبناک به پاهای داغم می زدند و با گرمای کف پایم حال می کردند. بعد دیدم قابلمه سوپ خور خور می کند و بخار هایی بی اعصاب را به بیرون تف می کند، در قابلمه را برداشتم، بخار ها به صورت داغم خوردند و از داغیم فرار کردند.جو پرک های شل و وامانده عصبانی بودند و گفتند چرا فقط موقع مریضی می افتی یاد سوپ و جو و رب گوجه فرنگی . سوپ را ریختم توی بشقاب و نفسم را از روی ناچاری بیرون دادم .جوپرک ها: (( چیه توقع داشتی الان مزه پیتزا بدیم؟

نه جونم فقط بچش طعم زرد چوبه ناب با جوپرک بی حال

و چند دقیقه بعد صدای لیسیدن بشقاب توسط زبانم به گوش رسید و من بودم عاشق آن سوپ لذیذ.

نظراتتون کمک کننده ی من در این راه است ممنون


تبطنزسلامتینویسندگینوشتن
.باشد که رستگار شویم.عاشق نوشتن و تولید محتوا….ایمیل من reinyazdi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید