reyhane.yazdi
reyhane.yazdi
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

جای چند عدد دندان را روی دستش یافتم2

خب در مقدمه بذارین خدمتتون بگم که قسمت اول این خاطره توی پست قبلی هس که میتونین بخونینش از این لینک جای چند عدد دندان را روی دستش یافتم(خاطره یک از روز هایم ) - ویرگول (virgool.io)

اما اگه تنبلی بر شما عارض گشت یا با خودتون گفتین (حسش نیس) اشکالی نداره

اگه ادامشو بخونین متوجه می شین.....امیدوارم

کم کم مغز بازیگوشم پیشنهاد داد که برویم سراغ کلاس طنز در دانشکده ادبیات

جلوی دانشکده ادبیات همان اول هایش پارک کردم.نگاه مردی پاورچین پاورچین ماشین را دنبال کرد تا رسید به قیافه من یعنی همان صاحب ماشین جیگر.......نگاه سوزان بود ،انگار که دنبال ماشینی دلبر بود....همان دم بود پریدم تو ماشین و قفل فرمون را زدم به افسار ماشین ....دوباره نگاه آن مرد کش آمد و با حسرت پرید رو ی خط نگاه بنده ،با خودم گفتم پس دزد نیس احتمالا خواستگار بوده ،اما حلقه دستم را جلوی گرفتم و با نیشخند فهماندم که دیر کرده چون من شوهر کرده

راستش یکم عقب تر از درب اصلی دانشکده ادبیات پارک کرده بودم ،کمی جلوتر رفتم و به خودم فحش دادم که چرا این چکمه های گرم را امروز پوشیدم..گوشه ای از صحبت هایم با خودم:(خب نه آخه کخ داشتی یا قِری اضافه در کمر داشتی که خواستی جلوه بنمایی ...آها نه تو اندکی پُزی هستی ...بذار میکنم ادب تو را با پوشیدن دمپایی)

در همین احوالات دعوا کردن خودم بودم که دیدم یک عدد گامبو که بود اهل محفل شعر دانشگامون در حال راه رفتن است با ریزه دختری کم رو، ....نگا کنین فقط لفظ گامبو برای او بس نیس بلکه خروارها چربی هم این جا ردیف کنم ذره ای از توصیف چاقی او را جبران نمی کند.


بگذریم...همیشه با خود فک می کردم که آخه چه کسی از این لُکه ی چربی خوشش می آید و با او قدم می زند

خب الان فهمیدم که کسی که آرزومند است واسه یک میکرون چربی یا پاره ای گوشت که وصل شوند با ترتیب

یعنی کسی که خیلی لاغر باشد و از خوشتیپی به دور باشد ،دوست دارد حداقل از نظر روانی کمی داشته باشد همراهی پرچربی .....


البته جدا از شوخی این را بگویم که اصل زیبایی درون است که قلب مهربان و شاعر آن گامبو را پیوند داده با احساسات ترک خورده یک دختر معمولی کم رو

از آن ها که گذاشتم به سمت درب اصلی دانشکده ادبیات حرکت کردم،پیش خودم در چرتکه ذهنم کمی بالا و پایین کردم که آخه مگه طنز هم یاد دادنیه ...و ربطی به قوه تخیل نداره ؟..توی همین فکرا و نشخوار های ذهنی بودم که آدرس کلاسو از یک دختر خوشگل چادری که نشسته بود روی صندلی پرسیدم و رفتم طبقه بالا ..در پاگرد پله ها یک عالمه نقاشی چسبیده بود به دیوار که اعلامیه واسه کلاسای مختلف بودند.چند تا پله بالاتر رفتم و اولین کلاس در سمت راست را پله مقصدم بود .قبل از ورود به کلاس دیدم یک دختر چادری دست در گردن یک زن زندگی آزادی انداخته و دارند با هم بگو بخند می کنند و..وارد کلاس شدم و در سمت راست در ردیف دوم نشستم .

این داستان ادامه دارد.....

نظرتون به من خیلی کمک می کنه ...ممنونم.

داستان کوتاهطنزنویسندگی
.باشد که رستگار شویم.عاشق نوشتن و تولید محتوا….ایمیل من reinyazdi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید