ویرگول
ورودثبت نام
reyhane.yazdi
reyhane.yazdi
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

جای چند عدد دندان را روی دستش یافتم(خاطره یک از روز هایم )

دیروز تصمیم گرفتم بروم به سالن مطالعه دانشگاه ....چون با توجه به شناختی که از خودم داشتم ،آقا جان من در محیط بسیار آزاد خانه کار نمی کنم ....می پرسید چرا؟..چون ذهنم از استیصال فسفر سوزی و سخت کاری چنگ می اندازد به TV و گاه هم می خزد سراغ خاطرات قدیمی و یا در سرم طبل کوبیده می شود که آخجون برو سراغ فیلم های آرشیو لپ تاپی ،تا حال و هوای این مغز عوض شود از این فضای اسیدی .

اخه مغزجونم هر چی بیشتر سعی کنی پایان نامه رو زودتر تمام کنی برای خودت بهتره عزیزم.زودتر راحت میشی .اما خب گوشش به این حرف ها بدهکار نیس.

خلاصه که رفتم سراغ چهار چرخم ،همان ماشین دلبندم،پایم را فشردم روی گاز ،دنده ها را جا به جا کردم تا برسم به کتابخانه بزرگ.

راستش چون کارت دانشجویی فرار کرده بود از یاد ذهن خاکستری ام.نتوانستم به سالن مطالعه بروم و به جایش به کتابخانه رفتم اما مامور آن جا هم مثل این که قدرتمند شده بود و با چشمان گرسنه اش کارت می خواست و من هم با زبان راندم شماره دانشجویی را به طرفش تا نکند فکر کند که از آن آدم های آویزانم

در انتهای غوقای کتاب ها که نور به سختی خودش را عبور می داد از همهمه ی کتاب ها ،چند تا میز ریقو قرار داده بودند و من مغزم را جسد گونه و مجبور گونه به آن سمت کشیدم.

بساط تحقیق و خواندن مقاله را آن جا باز کردم و ابتدا شعر صبحگاهی ام را در ویرگول نشر دادم که متاسفانه وسوسه ای برای جلب نگاه ها نداشت.

بعد هم شروع کردم به مقاله خوانی ، مردمک چشمم را سر دادم از یک کلمه به کلمه بعدی .مغزم درگیر شد ، خیلی درگیر

راستی قبل از این که سر یک میز بنشینم ،دیدم یک عدد زن زندگی آزادی در کناردوست دخترش پشت یک میز نشسته اند و دارند تمرین حل می کنند ،اندکی جلوتر رفتم و دیدم یک پسر است که موهایش را مثل دخترا در قسمت تحتانی سر گوجه کرده و با دوست دخترش تمرین هایشان را می نویسند ،مردک ریز اندام و سیخ مثه دخترا خز کرده بود پشت میز و سرش پایین بود تا نگیرند مچ او را با دختری مریض

خب برگردیم به مقاله

حدود دو ساعت گذشت و چند عدد فسفر با چند عدد لیپید را در آشپزخانه مغزم تفت دادم تا خرج تمرکز فراری ام کنم که یهو پسر خوشتیپی را دیدم که پشتش کشیده می شد احساس دختری ، دیدم که دوست دخترش چون فالوئر قدیمی اش به دنبالش راه افتاده و قدم های چاق پسر را دنبال می کند.

امان از این دوستی های غربی که فاتحه می خوانند بر تمرکز زخمی این مهندس رسمی

خلاصه که خواستم دوباره افسار مغزم را بکشم که گرفتار قضاوت نشود این شد که یهو موبایلم زنگید

کی بود ؟چی بود؟

بله دخمل خاله بود با آن صدای صمیمی که همیشه به طرز مرض واری می خواستم داشته باشم چون او خواهری

سیستم اخباری خاله به او پیام رسانده بود که شوهرم رفته به مسافرت راه دور تا اندکی پول بجوید از درهم و دلار پر سود

کمی با من احوالپرسی کرد و در میان صحبت هایش گفت که اندکی مجنون شده با مخلوط بیکاری و دیوانگی شده و می خواهد برود به سمت روانشناس و از پیشنهادش استقبال کردم چون جای چند عدد دندان نیش را روی بازوی شوهرش یافته بودم.

بعد از گفت و گو با او ،مغز بازیگوشم پیشنهاد کرد که برویم سراغ کلاس طنز که در دانشکده ادبیات برگزار شده است،در جایی که احساس را با کلمات نقاشی می کنند .به دنبال این وسوسه ی بازیگوش پریدم پشت فرمون و گازززز دادم به حدی معقول و رسیدیم به مقصد با سرعتی به حد نور

جلوی دانشکده ادبیات همان اول هایش پارک کردم.نگاه مردی پاورچین پاورچین ماشین را دنبال کرد تا رسید به قیافه من یعنی همان صاحب ماشین جیگر

داستان این روز ادامه دارد

نظرتون رو بگید خوشحال میکنین یه بنده خدا رو

پایان نامهکتابخانهنویسندگیداستانداستان طنز
.باشد که رستگار شویم.عاشق نوشتن و تولید محتوا….ایمیل من reinyazdi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید