راستش از اول عمرم از همان ابتدا که برای آرام کردن گریه ام پستونک را گذاشتند بر دهانم نمی خواستم معمولی باشم ،پس پستونک راپس زدم و زدم زیر گریه ای بلند که نتوانستند مهارم کنند و من شدم سرآمد بچه نق نقو ها (متاسفانه راه خوبی را برای غیر معمولی بودنانتخاب نکردم و این سبب شد که با سرعتی سانتریفیوژ وار تکانم دهند و کمی از مغزم از جمجمه بیرون بزند و باعث شد اندکی بیشترغیر معمولی بشوم)
بعد ها که بزرگ شدم دوست داشتم یه جوری جلب توجه کنم که فقط نباشم یک بچه ی معمولی بی سروصدا یا بچه ی معمولی که خالهبازی می کرد با بچه ها
پس دفتر انشایم را بر می داشتم و داستان های طنز می نوشتم از سرنوشت یک توپ فوتبال یا گفت و گو با قوری خانه مان و برای ابرازوجود مثل چسبی محکم می چسبیدم به پای معلم و فقط وقتی رهایش می کردم که یا پایش را با سرعت نور بتکاند یا اینکه اجازه دهدنوشته هایم را بخوانم و خوندن انشا خیلی کیف می داد.
همینطور وقتی می خواستم صفت شاگرد معمولی را از روی پیشانی ام بتکانم ، آنقدر درس می خواندم که بشوم شاگرد اولی و این سبب می شد که به خاطر نمره 20 برگه های امتحانیم یه عالمه دوپامین انرژی زا در مغزم ترشح بشود به خاطر همین هم بیشتر وقتم را می گذاشتم روی درس خواندن های زیاد ،انقدر زیاد که گاهی گیر می کردم در مرداب ریاضیات و دیگر وقتی نمی ماند که انشایی بنویسم و لذت ببرم از آن
بعد ها به سبب علاقه ام رفتم رشته ریاضی فیزیک که خوب بود و من برای اینکه بهترین باشم و یک شاگرد معمولی نباشم همه وقتم را روی درس ها می گذاشتم و روحم گاه گیر می کرد در دیواره های سنگی منطق و بهترین بودن و این تلاش برای معمولی نبودن زمانی نمی گذاشت که کمی سرک بکشم در کوچه پس کوچه های نقاشی و یا مباحث انسانی و رباتی بشوم که فقط یک کاره تنها تواناست در بحث معادلات پیچیده
خب راستش اعتراف کنم که ریاضی شیرین بود اما فقط نیمه چپ مغزم را به بلوغ می رسانید و نیمه راستم می رفت پی نخود سیاهی
پس یک روز از سر بیکاری پناه بردم به کتاب شعری که بود متعلق به پروین اعتصامی ، کمی رنگ برخاست از کتاب شعر و کمی روحم را زنگ آمیزی کرد ، کم کم آهنگ بعضی شعر ها در ذهنم ماند و می توانستم شعر هایی بگویم ناقص وزن و خیلی معمولی ، ولی حال می داد و کیف می کردم که می توانستم خیال بافی هایم را به شیوه ای خیلی معمولی بگویم ولی در عین حال روحم داشت نفس می کشید میان این کلمات معمولی .
بعضی وقتها برادر زاده 4 ساله ام ازم می خواست که برایش نقاشی بکشم و او آن را رنگ کند و من گریزان از معمولی بودن این دفعه پا را گذاشتم در عرصه ی معمولی ها و و نقاشی هایی می کشیدم خیلی معمولی ولی حال می داد یک چیزی خلق کنی و روحت بیشتر نفس می کشید.
کم کم تو زندگیم به این نتیجه می رسیدم که وارد شدن به عرصه ی معمولی بودن باعث می شد که چیزهای جدیدی را تجربه کنی و انگار که می توانستی هر لحظه زندگیت را رنگ های متنوع بکنی و ابعاد بیشتری از خودت را کشف کنی .
حالا من هستم پیشتاز عرصه ی معمولی ها و می چشم زندگی را با تجربه های جدید.
نظراتتان خیلی کمک خواهد کرد به من ممنون