ویرگول
ورودثبت نام
H.h.y
H.h.y
خواندن ۷ دقیقه·۱۰ ماه پیش

تنهاي جا مانده


به نام خداي خالق مهربان و كريم

و باز هم مانند هميشه كه در همه جا، تنها ميمانم و جا مي مانم، جا ماندم، همانگونه كه پارسال همين موقع ها، براي اولين بار قدم برداشتم براي رسيدن به عشقي كه تازه يافته بودمش و بعد از ديدار صحن حرم حضرت علي (ع) عشق، كه نشد در ازدحام بسيار به كنار ضريح برويم، و بعد از پياده روي به اولين عمود، به شروع راه رسيدم. سه روز راه رفتيم و چيزي نمانده بود كه برسم، كه جا ماندم، و به چند عمود مانده به پايان، براي خستگي هاي پاي همراهم بود(همراهي كه در كاروان يافته بودمش)، ناگزير سوار موتور-ماشين عراقي شده بوديم و چندين عمود آخر را ديگر پياده نرفته بوديم و من هم بلند بلند اشك ريخته بودم و گفته بودم پس اين همه عاشق كه زير آفتاب پياده ميروند چه؟! و او هم گريه كرده بود و گفته بود، ببخشمش كه نيامد و نتوانست، اما از او ناراحت نبودم، از خودم ناراحت بودم كه در كشور ديگري، در مسيري براي اولين بار، ناگهان از تنهايي و راه نابلدي ترسيده بودم و همراه با همراهم سوار شده بودم و چند عمود را بدون پاي پياده، در گرمترين روزهاي سال عراق، به چندين خيابان آنورتر از هتلي كه كاروان گفته بود، نزديك شده بوديم.

عشق ترين عشق ها
عشق ترين عشق ها


عمود اول يعني شروع بهترين چند روز زندگي ام
عمود اول يعني شروع بهترين چند روز زندگي ام


شايد ده پانزده دقيقه، ماقبل از پياده به سواره تبديل شدنمان بود، كه با تمام خستگي هايم، كنار روحاني جواني كه با همسر و فرزندش زير آفتابي كه بر آن عمود مي تابيد، نشسته بودم و از خودم و از تمام رفتارهاي ناپسندي كه شايد چندين سال پيش بود كه داشتم، جلوي همسر روحاني جوان اشك ريخته بودم و از خدا خواسته بودم كه انشاالله فرزندت خوشبخت باشد و خودت و خانواده ات سلامت. چطور بايد به او ميگفتم، كه اين همپياده رو خسته، با پاي تاول زده، زماني شمارا دوست نداشت، اما حالا دلش مي خواهد اباي روحاني مهربان و دستان شما همسر مهربانو و روي ماه فرزند كوچك شما كه معلوم است از تمام غرهاي نامردان خسته شده اييد بوسه بزند. همانطور كه سال بعد در مترو، كنار چندين دختر نا آگاه روسري افتاده، خانوم چادري مسني را ديده بودم كه از خستگي در مترو خوابش گرفته بود و بعد كه در ايستگاه آخر، چشمان معصوم و با ايمانش را با تكان خانومي غريبه، كه به مقصد رسيديم، باز كرده بود، ازش خواسته بودم كه بگذارد دستانش را ببوسم. هر چند ايشان كمي متعجب بود و نميدانست كه دليلم براي اين رفتار چيست و آخر هم اجازه نداده بود به دستبوسي، اما حسي كه در آن لحظات داشتم، مانند احساس شرمساري بود كه بعد از رفتار ناشايست با پدر و مادرم داشتم.


رفتاري كه متاسفانه با بلند كردن صدايم و بي ملاحظگي، بعدش پشيمان ميشدم. حال انگار كه از خواب بيدار شده باشم، بعد از اين همه سال ناگهان متوجه شده بودم كه نه تنها آنها، تنها حاميان من بعد از خدا بودند، بلكه بسياري رفتارها و گوشزد هايشان به حق و به جا بوده، و من، اين حقير تحت تاثير و چشم به شكلات فرد غريبه ايي در خانه ناشناس و مدعي سر كوچه، چطور مدام و مدت ها در حال ناسپاسي از آنهايي بودم كه هم خانه و كنار و همراهم، از سر علاقه به اين سراپا تقصير، سالياني نصيحتم مي كردند و من هم بي اعصابي ها و بي مسئوليت هاي خودم را سالها گردن آنها انداخته بودم و آنها هم مهربانانه بخشيده بودند و حال متوجه شده بودم كه هيچ گاه، حتي خواسته هاي خودشان هم براي خودشان نبوده، بلكه دلسوزانه، مناسب براي زندگي خودم بوده، و حالا در مترو، و حتي كنار آن روحاني محترم و همسر گراميشان و فرزند عزيز كوچكشان، در تابش مستقيم آفتاب تابستان، من مانده بودم و شرمساري هاي خودم.


زير آفتاب سوزان همه براي عشقشان بودند
زير آفتاب سوزان همه براي عشقشان بودند



نخل زيباي عراقي
نخل زيباي عراقي


مسير
مسير


حتي اگر امسال به هر دري زدم و نشد كه همراه عاشقان بروم و همه اش تقصير خودم و تنهايي هايم بود كه نتوانستم و نشد، كه هيچ گاه همراه مناسب و هم پايي داشته باشم كه ناگهان زنگ ميزد و وسط اشكهايم كه تنهاي جامانده ام، ميگفت كوله ات را ببند تا راه بيوفتيم، يا حداقل من ميتوانستم اين را بگويم، نبود، اما باز دلم مدام آنجاست و در آن زمان و در آن چندين روز و شب بي همتا. در همانجا، به قدم هايي كه بر ميداشتيم، به عشق مشتركي كه هست و بود و در پناه خدا خواهد بود، به آن لحظه ايي كه ناگهان جمعيت زيادي از پياده روي هاي مسير اربعين، پشت چراغ قرمزي به دستور پليس در ساعت يك و دو نصف شب افتاديم و خسته و ناگهان شايد لحظه ايي نگران شديم، اما همه مي دانستيم كه اين چراغ هم سبز مي شود و همه با صلوات بر محمد (ص) و آل محمد(ص) كه عجيب تمام مسيرهاي بسته را باز مي كند و هر كه، يا الله گويان، حضرت محمد (ص) گويان و ياعلي گويان و يا حسين گويان، بالاخره مسير باز شد و عبور كرديم. آن موقع كه از خستگي، ساعت حدود سه، بين خواب و بيداري به خانه عراقي ها رفتيم و خودمان جاي خودمان را مانند خانه خودمان انداختيم و هر چند زير كولر و سرفه كنان، از خستگي خوابمان برد، و چه راحت و استراحت كرده، حتي براي ٢ سه ساعت، سرحال براي نماز صبح بيدار شديم و بعد، چاي عراقي شيرين، با نان عراقي و پنير خورديم و باز هم راه افتاديم، و مي رفتيم و مي رفتيم و تسبيح گويان در انتظار روي ديدار ماه يار دلبري بوديم. عجب ياري و عجب دلداري.



شايد همين نزديك ها بود كه پشت چراغ افتاديم كه خداروشكر و به لطف صلوات بر محمد(ص) بالاخره سبز شد
شايد همين نزديك ها بود كه پشت چراغ افتاديم كه خداروشكر و به لطف صلوات بر محمد(ص) بالاخره سبز شد


در دل كشوري ديگر، هرچند همسايه، تنها يك عشق واحد و كهكشاني از حق و مهرباني همه را از هر دياري به هم متصل ميكرد
در دل كشوري ديگر، هرچند همسايه، تنها يك عشق واحد و كهكشاني از حق و مهرباني همه را از هر دياري به هم متصل ميكرد


بعد از گذر از عمودهاي خوش حس ماشاالله
بعد از گذر از عمودهاي خوش حس ماشاالله


كمي آنورتر حرم عشق بود
كمي آنورتر حرم عشق بود


تا به حال شربتي به اين خوش طعمي بعد از تشنگي بسيار نچشيده بودم
تا به حال شربتي به اين خوش طعمي بعد از تشنگي بسيار نچشيده بودم



رسيديم و بالاخره رسيديم و به عجب بلند قامت مهرباني از دور سلام داديم و ناخودآگاه چطور براي محبت بي دريغ خانواده ايي كه در دنيا و آخرت، بي دريغ و بزرگوار و بخشنده، به خانه اشان راهمان مي دهند، به پهناي صورت، مسير مانده را تا حرم، فقط اشك ريختيم و اشك ريختيم و اشك ريختيم و تا رسيديم و مجدد سلام داديم و وارد شديم. كفشهايمان را تحويل داديم و چطور در ميان جمعيت ماشاالله بي اندازه ايي، هم كارواني را گم كردم و چطور باز هم فردا به حرم حضرت ابوالفضل عشقم رفتم و ازشان اذن ورود گرفتم و چون مسير كفشها را گم كردم، بي كفش، چونان سرگشته ايي واقعي، پابرهنه در كوچه پس كوچه هاي كربلا، به حرم عشق دلبر، به حرم پاك امام حسين (ع) بالاخره رسيدم. و عجب حس و حالي، كه اگر تمام دستهاي دنيا با تمام قلبها و عطر هاي خوش دنيا جمع شوند، باز هم در تمام نوشته ها و كلام ها و حتي فيلم ها، اين همه عشق(ماشاالله) با اين حس و حال عجيب و معنوي، قابل وصف نخواهد بود. كه چطور آنجا، هر كه با هر چه داشت، بود، و كنار معشوق آرام گرفته بود. كه چطور خانوم جوان زيبا، با شايد تنها داراييش، با يك عطر كوچك بسيار خوشبو، از تمام عاشقان مي پرسيد كه آيا عطر ميخواهند، و من چقدر آن عطر ياسمين و بهارنارنج و مشك را، كه بوي بهشت مي داد دوست داشتم و چطور لحظه شماري مي كنم تا باز هم، اين تنهاي بي كس را، كه غير از خداي سميع و بصير و پيامبران پاكش و عشقم حضرت محمد(ص) و فرزندان و يارانشان و مومنانشان، عشق حقيقي ديگري نيافت و نبود، بطلبند.



بهترين احساس دنيا، و خدايا شكر براي تجربه اين حس
بهترين احساس دنيا، و خدايا شكر براي تجربه اين حس



چقدر دلم تنگ است يا امام زمان عشق و عزيز
چقدر دلم تنگ است يا امام زمان عشق و عزيز


يا صاحب زمان عشق، دوستت دارم


حضرت محمدامام حسینعشق حقیقیتنهاییعشق
فكر، قلم و كاغذ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید